علی رجبی

نوشته ها و دلنوشته های علی رجبی

علی رجبی

نوشته ها و دلنوشته های علی رجبی

علی رجبی

تک تک واژگان هر شعری ،
عشقی را بروز میدهند
که نویسنده اش
هنوز هم عاشق است...

پ ن : نظرات شما دوستان عزیز
قوت قلبی ست از جانب قلب مهربانتان
ما را از این مهربانی بی بهره نگذارید...

طبقه بندی موضوعی

۲۷ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

نشستم روی همان نیمکت آخرین دیدار...

ولی اینبار در شب و تنها

سیگاری بر لب و جستجویی برای آتش

و فکری که غرق در نبود تو بود...

آتشی زیر سیگارم روشن شد

آتشی که شبیه هیچ آتشی نبود...

خیره به رنگهای آتش و مات و مبهوت در زیبایهایش

که صدایی در گوشم گذشت و تکرار شد

صدایی که شبیه هیچ صدایی نبود...

"بکش

بکش که من هم نمیدانستم او بی وفاست

بکش

بکش که من هم نمیدانستم او بی وجدانست

بکش

بکش که من هم نمیدانستم..."

غرق در روشنایی آتش و غوطه ور در صدایی ناآشنا

که سیگارم تا آخر دود شد...

سیگاری که شبیه هیچ سیگاری نبود...

و درد عشقی که پس از خاموشی سیگار باز به سراغم می آمد...

"دردی که شبیه هیچ دردی نبود..."

و

"عشقی که شبیه هیچ عشقی نبود..."

#علی_رجبی

  • علی رجبی

پس از سالهای با "او" بودن

لحظه ی رفتنش فهمیدم

"خودِ او" نخواست...

وقتی که تمام خواسته هایم  "خودِ او"بود...

#علی_رجبی

  • علی رجبی

روییدی در کویر احساساتم

عطراگین شد فضای باورهایم

گلی بودی در این کویر

خوشرنگ چون لب های سرخت

خوشبو چون عطر موهای پریشانت

سرسبز چون چهره ی زیبایت...

شاد و مسرور از وجود تو

خوشحال و سرمست از عطر خوشبوی تو

می گذراندیم این روزگار را در کنار تو...

تا....

رهگذاری ، گذری انداخت به اطراف احساساتم...

دستی برانداخت بر ساقه ی باورهایم...

(ادامه نوشته در ادامه مطلب)

  • علی رجبی

مادرم میگفت:" مراقب خودت باش

به هرکسی دل نبند

این روزها همه گرگ شده اند"

همانطور که لقمه ای میخوردم لبخند ملیح و ریزی زدم

گفتم:"چشم"

ولی در فکرم به فکرش بودم

میخندیدم که این کجا و بقیه که مادرم میگوید کجا

خوشحال که او حرفایش بوی عشق میدهد

قول هایش مزه ی شیرین رسیدن میدهد

آخر میدانی همه وقتم با او بودم

وقتی که پیشش بودم که بودم وقتی هم نبودم از هر طریقی با هم در ارتباط بودیم و حرف میزدیم

جوری بودیم که انگار همین الان هم باهم زندگی میکنیم

اینقدر که وقتم را با او میگذراندم حتی با مادرم هم در روز حرف نمیزدم... یا حتی پدرم 

آن هم وقتی که کل روز را در خانه بودم

لبخندم همراه فکرم تا آخر غذا همراهم بود...

امروز نشسته ام کنار سفره

موهایم سفید شده

زیر چشمانم کبود و گود 

و حوصله ای که دیگر در وجودم نمانده است

خواستم لقمه ی اول را در دهانم بگذارم که مادرم گفت:

(ادامه داستان در ادامه مطلب)

  • علی رجبی

این "ذهن" ، "آروم" نمی شود دیگر

این "حال" ، "شاد" نمی شود دیگر

این "درد" ، "خوب" نمی شود دیگر

این "شب" ، "روز" نمی شود دیگر

""این دل ، دل نمی شود دیگر"

از وقتی رفتی 

از کنار و پیشم...

#علی_رجبی

  • علی رجبی

گفت:

تموم شد

برو برس به زندگیت

بغض کردم...

گفتم :

"زندگیم" تو هستی

که نمیزاری برسم بهش...

#علی_رجبی

  • علی رجبی

برای فرار از تنهایی عاشق نشید

برای فرار از خانواده عاشق نشید

برای فرار از مشکلات و سختی ها

عاشق نشید...

برای فرار از تکرار مداوم یک تکرار روزانه

عاشق نشید...

این عاشق شدن نیست این وابستگیست

این باختن زندگیست

عشق "زمان "و "مکان" خودش را دارد

درست همان زمان که در دلت

خنده ای ، چشمی ، لبی ، مویی ، صدایی

جا میگیرد و وجودت میشود همان ها...

درست همان مکانی که در وجودت

یک نفر را میبینی که وجودت با وجودش میشود تکمیل...

روزگار میچرخد و میچرخد تا عشق را ببینی و لمس کنی

ولی اگر دیدی رهایش نکن

در هر سن و سالی که هستی 

در هر حال و هوایی که هستی...

عشق یکبار اتفاق می افتد

بعد از آن همه برای فرار از تنهایی و مشکلات و خانواده هست...

#علی_رجبی

  • علی رجبی

آمد 

تا زندگی تیره و تار مرا

رنگین کند...

همچو رنگین کمان...!!

غافل از اینکه عمر رنگین کمان

لحظاتی بیش نیست...

رفت و

جز سردی و زردی

چیزی در این زندگی ما نماند...

#علی_رجبی

  • علی رجبی

خورشید هم موقع بیداری 

خوش رنگ و لطیف است...

ولی موقع رفتن 

دلگیر و غم انگیز...!!

هر ساعت یک روز

شدت رنگش در حالت تغییر ...

بنگر به که دل بستی؟؟

نور چشم و شدت سرخی لبش را

به چه باختی؟؟

بر باطن او خیره شو ، نه بر ظاهر آن نور شدید و نامتعادل

که باطن آن روشنگریست و ظاهر او کوری این دیده ی دل

قبل از آنکه به کسی دل تو ببندی

باطن او بین

که پس از حقه ی ظاهر

عمری ، دلگیر و غم انگیز

 تو دربندی

#علی_رجبی

  • علی رجبی

وقتایی که یادم می افتد چه شد و چه کرد و چرایی رفتنش را

تمام وجودم به فکرش می رود!!!

به حرفایی که باید میگفت و بعد می رفت 

به کارهایی که باید میکرد و بعد می رفت

به یادگاری هایی که باید میگذاشت و بعد می رفت...

ولی...

فکرم از اینها که میگذرد

یادم می افتد که گفت "دیگر دوستت ندارم"

یادم می افتد که گفت "دارم ازدواج میکنم"

یادم می افتد که "گوشی بر من قطع می کرد"

یادم می افتد که "از همه دنیا و عالم بلاکم کرد"

یادم می افتد که "کمدم پر از هدیه هایش است"

یادم می افتد که "کیفم پر از یادگاری هایش است"

 یادم می افتد که رفت...

حلال و حرامی نصیبش نکردم

زمین خوردن گرمی نثارش نکردم

ولی به حرمت دل شکسته ام

به حرمت اشکهایی که ریخته ام

دعایی کردم با همان دل شکسته و اشک های ریخته ام

دعا کردم

همین فکر و خیالی که در سر من جا گذاشتی

همین عشق و احساسی که در دل من کشتی

همین آینده ی روشنی که از من باز داشتی

"همین ها" یک روزی به سراغت آید

که ببینی چه بلایی به سرم آمد...!!

ای کاش این دعایم برعکس میشد

کاش جوری میرفتی

کاش حرف هایی میزدی

کاش کارهایی میکردی

کاش یادگاری هایی میگذاشتی

که دعا میکردم

خوش بخت ترین آدم این جهان تو باشی....

#علی_رجبی

  • علی رجبی