علی رجبی

نوشته ها و دلنوشته های علی رجبی

علی رجبی

نوشته ها و دلنوشته های علی رجبی

علی رجبی

تک تک واژگان هر شعری ،
عشقی را بروز میدهند
که نویسنده اش
هنوز هم عاشق است...

پ ن : نظرات شما دوستان عزیز
قوت قلبی ست از جانب قلب مهربانتان
ما را از این مهربانی بی بهره نگذارید...

طبقه بندی موضوعی

پاییز رسیده است

چهارشنبه, ۵ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۲۶ ب.ظ

سلام
کاری نداشتم فقط خواستم یادآوری کنم که پاییز برگشت ، همان فصل شیرین کتاب عاشقان ، همانی که تو همیشه منتظرش بودی...
هنوز هیچ کسی آدرس خیابانهای دو نفره ی صبح پاییز را نمیداند،
از لطافت آفتابی که خمیازه کشان چشم باز میکند و میخندد ، از گروه کر گنجشکانی که نشسته بر استیج انار و خرمالو قطعه بهشت را زمزمه کنان تمرین میکنند و نسیم صبحگاهی که تن نیمه عریان پاییز را با عطر آمیخته از سردی شب و گرمی روز نوازش میکند هنوز هیچ کسی باخبر نشده است...
دستش را بگیر و به صبح بزن ، به پیاده روی های دو نفره ، به همان کوچه پس کوچه هایی که تا چشم راه میرود دیوارهای کاه گلی با تاجهای زرد و نارنجی شاه شاخه های درختان دوشادوش هم یکدیگر را بدرقه میکنند ، به همان جای همیشگی قرارهایمان...
به همانجایی که برای اولین بار در بند آغوشم اعتراف کردی دوستم داری و لحظه رهایی از همان بند بود که اقرار کردی دوستم داری...
بهانه نیاور تنبل دوست داشتنی و خوابالوی م....
راستی او هم صبحهایی که در دشت کوچک تخت ات خیمه زدی و هیچ قصد ازجا تکان خوردن نداری ، تو را ''تنبل دوست داشتنی و خوابالوی من'' صدا میزند؟؟؟ او هم برای بیدار کردنت روی دشت سبز صورتت دریای شیرین بوسه خالی میکند؟؟؟
اصلا برای همین بود که پاییز را یک ساعت تمام پشت درهای ''رسیدن'' معطل کردند تا یکساعت بیشتر در آغوشش چشم در چشم او تسلیم خواب شوی که صبح زود روز را بی هیچ بهانه و ناسپاسی از زمین و آسمان و خلق و خالق درود بفرستی و به دل صبح بزنی.... شاید هم برای اینکه من یکساعت بیشتر با خاطرات و عکسهایمان دورهم بنشینیم و شب زنده داری کنیم ، من به آنها فکر کنم و سیگار تعارف کنم و آنها فکر نکرده به من سیگار تعارف کنند...
فقط خواهشا اگر در این شبهای طولانی پاییز درنزده و سرزده به خوابت آمدم نترس ، چرا که شمع هر دقیقه ی این شبها را به امید دوباره دیدنت روشن و به انتظارت ذره ذره آب شدنش را تماشا خواهم کرد. اگر آمدم که یقینا خواهم آمد بگذار روی برگ فرشهای رنگین این فصل دستت را بگیرم و همراه با سقوط هر برگ ، لبانم روی لبانت پرواز کند...
میدانم که از پس پرواز لبانمان بر نخواهی آمد و از بام خواب من خواهی پرید ، لطفا به حرمت دلی که در پرواز عشق پر و بالش را شکسته ای ، اگر او لحظه ی از خواب پریدنت پرسید: چه شده؟؟ ، نگو :کابوس دیده ام .... حداقل بگو خوابی را دیده ای که قبلا برایت چندین بار در دنیای واقعی اتفاق افتاده است...
بگذریم هرچه باشد شب وضعش بهتر و روز قامتش کوتاه تر است
پس صبح پاییز را از گرمای عشق خودت با او هیچ بی نصیب نگذار و دستش را بگیر و بلندش کن...
برایش همان غذایی را روی میز بگذار که میدانی دوست دارد ، بگذار او هم بفهمد پاییز رسیده است...
راستی هنوز یادت است در میان قلمروی غذاها سلطان حاکم بر شکمم کدام بود؟؟ البته اگر یادت رفته است هیچ اهمیتی ندارد چرا که مدتهاست هر روز با غصه دلی از غذا در می آورم و هیچ اشتهایی برای دستبوسی سلطان اعظم هفت اقلیم دلم ، فسنجان ندارم....
زیر هر نخ سیگارش را با فندک عشق آتش بزن، رهایش کن تا او و پاییز کمی با هم درد و دل کنند ، راستی او هم مثل من از ایل و تبار سیگار به دستان و فندک به جیبان است؟؟ روی سلامتی او هم مثل من حساس هستی؟؟
یادت است وقتی دستم را به نخهای سیگار مسلح میکردم چطور با آن دست کوچک و آن انگشتان لاک آبی خورده ، با همان انگشتری که  در اولین دیدار تقدیم انگشت حلقه ات کردم ، دست مرا سرخ میکردی و سلاحم را در تنور عشقت میشکستی ؟! یادت است من با نگاه به چشمانت بی آنکه چیزی از غر زدن هایت شنیده باشم ، دست کوچک و نازنینت را زیر باران بوسه سرخ میکردم؟؟؟ و لحظه ی نمودار شدن خنده بر لبانت تو را در مساحت بازوانم و در حجم آغوشم به دار بوسه می آویختم؟؟؟
حرف باران شد ، باران اگر بارید با قلم قرمز عشق روی تمام برنامه های آن روز و آن ساعتت خط بکش ، بی چتر و با چترش هیچ فرقی ندارد فقط دستش را بگیر و زیر باران ، محکم ببوس اش . بگذار آسمان پاییز این صحنه ی تاریخی را در نقشه ی جغرافیایی عشق به نام تو و او ثبت کند و عکس باهم بودنتان را با دوربین پرسر و صدای براق و نورانی اش بگیرد ، ابرها طرح قلب به خود گیرند و قطره های باران دانه دانه برای دیدن این صحنه ی عاشقانه دست و پای خود را به زمین بکوبند... درست مثل آن روزی که در مسیر بازگشتمان از کافه ی همیشگی آسمان هوس بوسیدن زمین کرد و تو هم هوس بوسیدن من... مثل کودکی که برای اولین بار باران را بو میکند ، کشان کشان مرا به وسط خیابان کشاندی و خیس باران در ترافیکی که تنها تو باعث و بانی اش بودی در حلقه های تنگ شده ی چشمان متعجب و کنجکاو بی خبر از عشق آن همه تماشاچی ، مرا بوسیدی و ناممان را در صفحه ی کتاب جغرافیایی عشق ، در تاریخ پاییز ثبت کردی...
از همه ی اینها که بگذریم عصر و غروب پاییز را هرگز از دست نده ، رو در روی خورشید کنارش بنشین و سرت را روی تکیه گاه شانه اش آوار کن ، بگذار دستش دور تو را حلقه کند ، پشت این تصویر را با آهنگی آرام و عاشقانه گرم کن ، هیچ نگو و باهم به رفتن خورشید نگاه کنید ، بگذار سکوت حرفهایی را که نمیتوان گفت به زبان بیاورد . به آسمان آبی که در لحظه ی رفتن خورشید رنگ میبازد و دلگیر میشود خیره شو... به خوابیدن روز و بیدار شدن شب که رسیدید به گوشش آویز شعر آویزان و به عشق قسم نوش جان کن که هرگز نخواهی رفت و میمانی تا انتهای این مسیر بی انتها...
میدانم ، میدانم این یکی را اصلا و ابدا در خاطر نداری یا حداقل روی آن آنقدر از خاطرات عشق جدیدت خاک ریخته ای که با دست خودت زنده زنده ، زنده به گورش کرده ای وگرنه دقیقا یک چنین روزی از همین فصل بود ، پاییز را میگویم ، که در بام شهر چنان غرق اقیانوس سرخ غروب شده بودی که چشمه ی چشمانت از غمی  که در آسمان از رفتن خورشید باقی مانده بود جاری شد و با احساسی که هرگز فراموش نخواهم کرد به چشمانم زل زدی و آیه ی ''ماندن'' را چنان عاشقانه و طنین انداز تلاوت کردی که من همانجا بی هیچ شک و شبهه ای به تو ایمان آوردم ، به دین عشق ، به وعده ی عشقی که تو دادی و خیال میکردم قرار است تا آخرین دم تو و بازدم من همراهمان باشد ، فقط حیف که تو به دین و آیه ای که خودت آورده بودی اعتقاد قلبی نداشتی...
آه ببخشید ، قرار نبود این پیامم تا این حد طولانی شود ولی خودت بهتر میدانی این هم از خصوصیات همین ماه دوست داشتنی توست. اما چه فایده که این پیام هم مثل تمام پیامهایی که در این چندسال برای تو فرستاده ام ، ناخوانده و بی جواب میماند. چرا که از همان روزی که از شهر عشقمان کوچ کردی و تنهایی به سرزمین خوش آب و هوای عشق دیگری رفتی ، شماره ات هم به سرزمین شماره های خاموش رفت...
من اما هنوز هم بعد از این همه سال همان شماره قدیمی را دارم ،همانی که تو داری... آخر حتم دارم یک شب از همین شبهای پاییزی وقتی قطره های باران روی شیشه ی اتاقتان یکدیگر را در آغوش میکشند و میبوسند و گرمای عشق بازی و هم آغوشیتان  هوای بهار را در سر پاییز میاندازد، بی هوا درک خواهی کرد میان تو و او یک چیز کم است. گمشده ای که پس از آن همه خستگی و کوفتگی ناشی از عشق بازیتان تازه در اعماق وجودت خودش را نشان میدهد...
حسی که بی اراده، دست تو را تا پای گوشی میکشد و ناخودآگاه شماره ی مرا ذخیره میکند تا در هرکجایی که در دنیای مجازی و واقعی یافت میشود تصویر مرا پیدا کند ولی در جستجوی گنج گمشده ات هیچ چیزی نصیبت نخواهد شد جز یک پروفایل سیاه از سیاهی . بی آنکه حتی متوجه شده باشی ، شماره مرا خواهی گرفت تا صدایم را به گوش دلت برسانی و آرامش کنی ولی مگر صدای گرفته و خسته ی یک غریب آشنای پیر ، حال تو را خوب میکند؟؟؟اصلا مگر صدایش را میشناسی؟؟؟
مطمعنا اسم این حالت سردرگم را نمیدانی، نامش ''دلتنگی'' ست...
حسی که من از زمان رفتنت تا کنون آشنایی و رفاقتی صمیمی با آن دارم...
#علی_رجبی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی