علی رجبی

نوشته ها و دلنوشته های علی رجبی

علی رجبی

نوشته ها و دلنوشته های علی رجبی

علی رجبی

تک تک واژگان هر شعری ،
عشقی را بروز میدهند
که نویسنده اش
هنوز هم عاشق است...

پ ن : نظرات شما دوستان عزیز
قوت قلبی ست از جانب قلب مهربانتان
ما را از این مهربانی بی بهره نگذارید...

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان علی رجبی» ثبت شده است

مادرم میگفت:" مراقب خودت باش

به هرکسی دل نبند

این روزها همه گرگ شده اند"

همانطور که لقمه ای میخوردم لبخند ملیح و ریزی زدم

گفتم:"چشم"

ولی در فکرم به فکرش بودم

میخندیدم که این کجا و بقیه که مادرم میگوید کجا

خوشحال که او حرفایش بوی عشق میدهد

قول هایش مزه ی شیرین رسیدن میدهد

آخر میدانی همه وقتم با او بودم

وقتی که پیشش بودم که بودم وقتی هم نبودم از هر طریقی با هم در ارتباط بودیم و حرف میزدیم

جوری بودیم که انگار همین الان هم باهم زندگی میکنیم

اینقدر که وقتم را با او میگذراندم حتی با مادرم هم در روز حرف نمیزدم... یا حتی پدرم 

آن هم وقتی که کل روز را در خانه بودم

لبخندم همراه فکرم تا آخر غذا همراهم بود...

امروز نشسته ام کنار سفره

موهایم سفید شده

زیر چشمانم کبود و گود 

و حوصله ای که دیگر در وجودم نمانده است

خواستم لقمه ی اول را در دهانم بگذارم که مادرم گفت:

(ادامه داستان در ادامه مطلب)

  • علی رجبی

در روزگار بی رحمی زندگی میکنیم

روزگاری که به هیچ چیز و هیچ کس رحمی ندارد

روزگاری که حتی

به عشق های دوطرفه ی عمیق

به عشق های طولانی 

به عشق های آتشین و گرم 

رحمی نشان نمیدهد

چه برسد به رفاقت ها...!!

از تک تک لحظات با هم بودن لذت ببرید

قبل از اینکه

هدف این روزگار بی رحم قرار بگیرید...

#علی_رجبی

  • علی رجبی

بوسه ای از آتش عشقی ماندگار

بر لب خاموش و سرد سیگار

عجب عاشقانه ی زیبایی در این روزگار

یکی جان میدهد تا دیگری بگیرد جان

یکی می میرد و دیگری می ماند نیمه جان

دوری و حسرت بوسه ای دوباره 

دلتنگی و عشقی نیمه کاره

در دل سیگار میزند آتشی غمناک

و چه دردناک...

ذره ذره ی وجود سیگار میشود دود و بخار!!

اما...

چه بود؟

جنس بوسه ی تو را...؟

که پس از تو

از حسرت دیدار دوباره ی تو

دلتنگی و

بوسه ی دوباره ای از تو

این چنین تمام وجودم را آتش زده

و ذره ذره نفس هایم را پر از دود کرده؟

#علی_رجبی

  • علی رجبی

بیل در دست گرفتم

شروع به کندن کردم

هرچه بیشتر خاک برمیداشتم احساس خستگی بر هدف من غلبه میکرد

دو متر؟!!؟

چه خبر است همین 50 سانت هم کافیست

کمی آب مینوشیدم و میگفتم :

"حیف است تا اینجا آمدم باز هم تا هرجا شد میکنم"

تنهایی چاله ای به عمق 2 متر کندم که در طول این مسیر چند ساعته بارها و بارها شاید به تعداد دقایق این ساعت ها خسته و پشیمان شدم ولی ادامه دادم...

دانه ی بامبو را در عمق دو متری گذاشتم...

لا یه لایه خاک ریختم و پس از هر لایه با محکم کردن خاک به سراغ لایه بعدی رفتم...

خوشحال از پایان کار بطری آب را برداشتم و شروع کردم با چند بار پر و خالی کردن آب بر روی خاک کار را تمام کردم

تمام شد

نفسی محکم کشیدم و وسایل را جمع کردم و به استراحت رفتم

تمام افکار من پر شده بود از جوانه ای که قرار بود از دل این خاک سفت شده بیرون بزنه...!

"واقعا این بامبو منو خوش بخت میکنه...؟

یعنی با این بامبو و رشد اون پولدار میشم...؟

واقعا خوش شانی میاره این بامبو...؟"

از اون روز به بعد صبح ها به جای ساعت 6 باید نیم ساعت زودتر بیدار میشدم

برای سرک کشیدن به خاک باغچه و آب دادن به بامبوی آرزوهام

  • علی رجبی