علی رجبی

نوشته ها و دلنوشته های علی رجبی

علی رجبی

نوشته ها و دلنوشته های علی رجبی

علی رجبی

تک تک واژگان هر شعری ،
عشقی را بروز میدهند
که نویسنده اش
هنوز هم عاشق است...

پ ن : نظرات شما دوستان عزیز
قوت قلبی ست از جانب قلب مهربانتان
ما را از این مهربانی بی بهره نگذارید...

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

قفسی ساخته ام بهر امید

حبس در آن 

دل و جان را میزنم بر عشق تاکید

تا رسم سویِ آنی که رسیدن به او هست بعید...

گر بریزد پر و بالم در اسارت

نامم که شاید بنامند

"مجنونی اهل شهادت"

#علی_رجبی

  • علی رجبی

گمان می بردم 

که دوران تیره و تار حاکمان ظالم 

گذشته است...

تا که شب را

دور از تو

زیر بار ظلم رفتنت

تیره تر از گذشته می بینم...

#علی_رجبی

  • علی رجبی

اندکی چشم مرا سست شده است

درست است؟؟

شهریور است یا که پاییز و خزان است؟؟

نور آفتاب دلم سرد و

ریزش موی سرم پاییز است...

داغ دل را چه بگویم

که چون تابستان ، 

حار و سوزان است...

هرچه دور می نگرم یار نمی بینم

عاشق شده ام ولی

معشوقه ای در کار ، نمی بینم...

چشم من کور ، ببینید شماها

من خزانم ؟؟

یا که فصلم ، 

فصل تنهایی و اندوه و 

جفا هست؟؟

#علی_رجبی

  • علی رجبی

خدا رو چه دیده ای؟؟

شاید گناه من

همان نگاه کودکی بود که در ایستگاه

به دنبالم بود...

همان کودکی که با صدایش

در فکر فروش آدامسی به من بود...

و عجله ای که آن موقع همراهم بود...

گناهم شکستن دل همان کودک بود...

همان دلی که ساده و صاف و بی ریا بود...

اما او کودکی بیش نبود

حال بزرگ شده و حتی لحظه ای مرا یادش نیست

ولی چه گیرا بوده است دعایش

باید خدا رو شکر کنم که او مرا فراموش کرده است

با یک دعایش این چنین زندگی مرا وارون کرده است

وای به این زندگی اگر او هر روز و هر شب مرا با آه و نفرینش یاد میکرد...پناه بر خدا...

و اما گناه تو

(ادامه در ادامه مطلب)

  • علی رجبی

نشستم روی همان نیمکت آخرین دیدار...

ولی اینبار در شب و تنها

سیگاری بر لب و جستجویی برای آتش

و فکری که غرق در نبود تو بود...

آتشی زیر سیگارم روشن شد

آتشی که شبیه هیچ آتشی نبود...

خیره به رنگهای آتش و مات و مبهوت در زیبایهایش

که صدایی در گوشم گذشت و تکرار شد

صدایی که شبیه هیچ صدایی نبود...

"بکش

بکش که من هم نمیدانستم او بی وفاست

بکش

بکش که من هم نمیدانستم او بی وجدانست

بکش

بکش که من هم نمیدانستم..."

غرق در روشنایی آتش و غوطه ور در صدایی ناآشنا

که سیگارم تا آخر دود شد...

سیگاری که شبیه هیچ سیگاری نبود...

و درد عشقی که پس از خاموشی سیگار باز به سراغم می آمد...

"دردی که شبیه هیچ دردی نبود..."

و

"عشقی که شبیه هیچ عشقی نبود..."

#علی_رجبی

  • علی رجبی

پس از سالهای با "او" بودن

لحظه ی رفتنش فهمیدم

"خودِ او" نخواست...

وقتی که تمام خواسته هایم  "خودِ او"بود...

#علی_رجبی

  • علی رجبی

روییدی در کویر احساساتم

عطراگین شد فضای باورهایم

گلی بودی در این کویر

خوشرنگ چون لب های سرخت

خوشبو چون عطر موهای پریشانت

سرسبز چون چهره ی زیبایت...

شاد و مسرور از وجود تو

خوشحال و سرمست از عطر خوشبوی تو

می گذراندیم این روزگار را در کنار تو...

تا....

رهگذاری ، گذری انداخت به اطراف احساساتم...

دستی برانداخت بر ساقه ی باورهایم...

(ادامه نوشته در ادامه مطلب)

  • علی رجبی

مادرم میگفت:" مراقب خودت باش

به هرکسی دل نبند

این روزها همه گرگ شده اند"

همانطور که لقمه ای میخوردم لبخند ملیح و ریزی زدم

گفتم:"چشم"

ولی در فکرم به فکرش بودم

میخندیدم که این کجا و بقیه که مادرم میگوید کجا

خوشحال که او حرفایش بوی عشق میدهد

قول هایش مزه ی شیرین رسیدن میدهد

آخر میدانی همه وقتم با او بودم

وقتی که پیشش بودم که بودم وقتی هم نبودم از هر طریقی با هم در ارتباط بودیم و حرف میزدیم

جوری بودیم که انگار همین الان هم باهم زندگی میکنیم

اینقدر که وقتم را با او میگذراندم حتی با مادرم هم در روز حرف نمیزدم... یا حتی پدرم 

آن هم وقتی که کل روز را در خانه بودم

لبخندم همراه فکرم تا آخر غذا همراهم بود...

امروز نشسته ام کنار سفره

موهایم سفید شده

زیر چشمانم کبود و گود 

و حوصله ای که دیگر در وجودم نمانده است

خواستم لقمه ی اول را در دهانم بگذارم که مادرم گفت:

(ادامه داستان در ادامه مطلب)

  • علی رجبی

بیل در دست گرفتم

شروع به کندن کردم

هرچه بیشتر خاک برمیداشتم احساس خستگی بر هدف من غلبه میکرد

دو متر؟!!؟

چه خبر است همین 50 سانت هم کافیست

کمی آب مینوشیدم و میگفتم :

"حیف است تا اینجا آمدم باز هم تا هرجا شد میکنم"

تنهایی چاله ای به عمق 2 متر کندم که در طول این مسیر چند ساعته بارها و بارها شاید به تعداد دقایق این ساعت ها خسته و پشیمان شدم ولی ادامه دادم...

دانه ی بامبو را در عمق دو متری گذاشتم...

لا یه لایه خاک ریختم و پس از هر لایه با محکم کردن خاک به سراغ لایه بعدی رفتم...

خوشحال از پایان کار بطری آب را برداشتم و شروع کردم با چند بار پر و خالی کردن آب بر روی خاک کار را تمام کردم

تمام شد

نفسی محکم کشیدم و وسایل را جمع کردم و به استراحت رفتم

تمام افکار من پر شده بود از جوانه ای که قرار بود از دل این خاک سفت شده بیرون بزنه...!

"واقعا این بامبو منو خوش بخت میکنه...؟

یعنی با این بامبو و رشد اون پولدار میشم...؟

واقعا خوش شانی میاره این بامبو...؟"

از اون روز به بعد صبح ها به جای ساعت 6 باید نیم ساعت زودتر بیدار میشدم

برای سرک کشیدن به خاک باغچه و آب دادن به بامبوی آرزوهام

  • علی رجبی