خسته ام خسته از...
خسته ام ، خسته تر از آنکه ''نرو...لطفا باش...''
رفتنت میزند از دور به دل زخم و خراش
.
خسته از ''من'' ، ''تو'' و این جاده ی تا ''ما'' رفتن
پیچ آشتی و خم قهر و خطر.... گاز ، یواش
.
خسته از عشق ، از این لذت توام با درد
سحر در سینه که رازش نشده هرگز فاش
.
خسته از نقشه کشیدن ، نرسیدن به تو باز
خسته از حسرت خفته پس لفظ ''ای کاش''...
.
خسته ام ، خسته از این روز و شب تکراری
خسته از جنگ مداوم سر امرار معاش
.
خسته از نمره ی تجدید به هر فکر جدید
خسته از پوچ و تهی بودن هر سعی و تلاش
.
خسته از خاطره ها از غم و باران و غروب
خسته از سفره ی پاییز ازین ریخت و پاش
.
خسته از فاصله از بختک دلتنگی ها
خسته از پرسه زدن در دل شب چون خفاش
.
خسته ام ، خسته چو سرباز سر برجک پست
جنگ خود کشتن خود در سر و با تیر کلاش
.
خسته چون رفتگر شهر پس از عاشورا
سهمش از نذر شده رفتن هر کاسه ی آش
.
خسته چون بلبل افتاده ز آواز و دهن
هرکه را دیده پس از ''رز'' ، همه بوده خس و خاش
.
خسته ام خسته تر از انکه بگویم : برگرد
کس اگر بود تو را چون من عاشق ، خوشباش
.
خسته از جمله ی ''من لایق این عشق تو نیس...''
تو برو لیک از این عشق بهانه نتراش
#علی_رجبی