شب ها را میخوابم در نبودت
غصه ای نیست شب ها
که رفته ای و نمانده ای و تنها شده ام این روزها
هرشب که خاطره های تو به ذهنم حمله ور میشود
جمله ای به دلم میگویم که آرام میگیرد...
"اندکی صبر
وقت سحر نزدیک است"
و همین جمله آتشی خاموش میکند در دلِ سوخته و سوزانم
که آرام و ساکت و بی صدا میخوابد این دل بی قرارم
میخوابد به امید دیدارت
در فردا و صبحی دیگر...
هر صبح اما
داستان فرق میکند
تا بیدار میشود نام تو را میخواند
به دنبال تو این خانه ی متروکه را قدم میزند
برای یافتن تو ، کل شهر را خبردار میکند...
مگر آرام میگیرد این دل بی زبان و نفهمم
دیگر هیچ حرف و هیچ جمله ای رامش نمیکند...
حق دارد !!
سحر شده است و