نفر سوم یک رابطه
همیشه یک نفر سوم وجود دارد
حالا میخواهید باور کنید میخواهید باور نکنید...
این نفر سوم
قرار نیست همیشه رقیب شما باشد
گاهی یک دوست
یک رفیق
یا یک مشکل خودش نفر سومی میشود
در رابطه ای که همه چیز گل و بلبل است
یا به قول امروزی ها دوطرفه است...
باز هم باور نمیکنید؟؟
پس گوش کنید :
همه چیز فوق العاده بود...
روز و شب حرف میزدیم
آنقدر بهم نزدیک و صمیمی بودیم که تا دلش تنگ میشد
صفحه گوشی من روشن میشد
خودش بود
جز او هیچ کسی نبود که به من پیام بدهد
"دوست دارم عشقم
دلم برات تنگ شده..."
میدانم
میدانم خیلی از شماها این پیام ها را گرفته اید و داشته اید
و میدانم چه ذوق و شوق و خنده هایی پشت همین پیام هاست
پشت همین صفحه های روشن گوشی ها...
همیشه میگفت من تنها کسی هستم که دارد
باور میکنید؟؟
من...
که حالا غریبه ای بیش نیستم
کسی که با بلاک کردنش حتی در دنیای مجازی هم برای او آشنا نیستم...
هر موقع از روز و شب که میشد و دلش میخواست تا در توانم بود حرف میزدیم
خیلی وقتها دلش میگرفت...
ولی نمیتوانست صحبت کند
خودم تماس میگرفتم و 10 ها دقیقه مثل دیوانه هایی که با خودشان حرف میزدند با او حرف میزدم...
باورتان میشود دیوانه بودن هم گاهی وقت ها شیرین است؟؟
بگذریم...
به نفر سوم این رابطه سلام کنید...
دوست او
یا به اصطلاح رفیق او...
جالب شد مگر نه؟؟
جالب تر هم میشود...
زمانی بود درگیر مشکلاتی بود
در آن زمان ها اگر هم کاری نکردم ولی حداقل با او حرف میزدم
کنارش بودم
همان زمان ها را یادم هست
میگفت اگر تو نبودی چه کار میکردم...
تمام حرف هایش را یادم هست
میگفت
تنها دلخوشی اش در این دنیا منم
خدا رو شکر میکرد که من با او آشنا شدم یا او با من...
آن زمان همین دوست و رفیقش اصلا کنارش نبود!!
یا یادم هست حتی یک زمانی سر قرار وقتی با هم بودیم و دوستش هم گوشه ای دیگر با دوستانش خلوت کرده بود
دوست نداشت با او روبرو شود...
نمیدانم ولی میگفت خوب نیست
از او خوشش نمی آمد
به هر حال گذشت...
نمیدانم شماها اسمش را چه میگذارید
تقدیر سرنوشت حکمت قسمت
ولی هرچه بود او و او هم کلاسی شدند
میدانی
کمی خوشحال بود
دوست خوبی بودند برای هم
بیرون میرفتند
خرید میکردند
میگشتند
حتی تمام حرف هایی که من و او با هم میزدیم
به او نشان میداد
صمیمی ترین و خصوصی ترین حرفها را
ولی از اینکه میدیدم خوشحال هست چیزی نمیگفتم...
خوشحال بود دیگر
شما بودید چه میکردید؟؟
اندکی بیشتر گذشت...
اتفاقاتی افتاد که باز هم شاید اسمش را همان قسمت بگذارید
ناراحت بود
از من دور بود
میدانی چه شد؟؟
کمی سرد شده بود...
کمی بیشتر از بیشتر
آنقدر سرد که یک روزی خسته شدم و گفتم
"دوست داری از زندگیت برم و گورم رو گم کنم؟؟"
خیلی سریع صفحه گوشی من روشن شد
"آره ممنون میشم"
تا حالا سکته کردید؟؟
مطمعنم سکته ی خفیفی رو گذروندم
که کنترل غده اشک چشمانم را از بین برد
باران شمال را دیده اید؟؟ هرکه مرا میدید یاد شمال میکرد...
تا آمدم حرف بزنم بلاک شدم
به نظرتان کجاها را نمیشود بلاک کرد؟؟
همه را امتحان کردم و نشد
در کسری از دقیقه چه واقعی و چه مجازی از همه جا مرا دور کرده بود
نمیشد اصلا کاری کرد
انگار اماده بود و منتظر فرصت برای اینکار...
با خط دوستانم زنگ زدم جواب نمیداد
یکی دوباری هم که جواب داد تا فهمید منم قطع کرد و همان خط هم بلاک کرد...
یک ماه هر روز پیام میدادم
به امید اینکه پیام ها برسد ولی جواب نمیداد
یک ماه هر روز ...
صبح ظهر عصر شب نیمه شب
میدانی
میدانستم آخر دلش تنگ میشود و برمیگردد
فقط نمیخواستم که فکر کند من نمیخواهمش
غرور که هیچ
خودم و حتی دلم را زیر پایش له کردم که بداند دوستش دارم...
اخر دل به دریا زدم و به همان دوستش تماس گرفتم
صبحت کردم
میدانی چه شد؟؟
یک ماه همان دوستش مرا سرکار گذاشته بود
نمیگفت که خواستگار دارد و سر دو راهی بله و نه مانده است
نگفته بود که بدانم و هرکار که میتوانم بکنم که اگر هم قرار باشد بله بگوید حداقل به من بگوید
یک ماه کم نیست برای برنامه ریزی خواستگاری و ازدواج...
باورتان میشود
روز بله برون به من زنگ زد
گفت دیگر به دوستم پیام نده
امروز بله برونم هست داخل جشن هستیم...
سکته دومی بود که من میزدم
باور نمیکردم
اصلا او آنجا چیکار میکرد؟؟ دوستش را میگویم...
به نظرتان یک نفر چند بار سکته کند زنده میماند؟؟
به خداوندی خدا امیدوارم که خدا هیچ روزی این چنین برای هیچ کس نیاورد
که اگر آورد دیگر او بنده خدا نمیماند...
در تمامی این مدت هایی که با او بودم
خوبی های زیادی بود ولی مگر رابطه ای هم هست که بدون قهر و آشتی باشد
بدون ناراحتی ؟؟
اگر شما پیدا کردید من شما را خدا می نامم و میپرستم شما را...
همه حرفهایمان را نشان دوستش داده بود
میدانی سال ها بود من و او رابطه داشتیم و هم خودش و هم دوستش میدانستند که من فقط برای زندگی و ازدواج او را میخواهم
عشقم پاک بود گواهش هم تمام این زمان هایی بود که با او بودم...
دوستش میدانست من چقدر او را میخواهم
ولی هیچ نمیگفت به او
که او دوستت دارد بمان کنارش
قدرت را میداند
عاشق توست
همه را میدانست ولی نمیگفت...
همه را میدانست و دایی خودش را برای خواستگاری با او پیش قدم کرده بود!!
جالب شد مگر نه؟؟
این همان نفر سوم این رابطه بود
"دوست او"
یک ماه با او حرف میزدم که کمک کند که او را برگرداند
و یک ماه بازی با من و دل من
که او دایی خودش را پیش قدم کرده است
لحظه ی آخر فهمیدم همه چیز را
شما بودید چه میکردید؟؟
نمیداند چه بلایی سر من آورده است
از وقتی همان سکته های خفیف را رد کرده ام
هربار که شروع به نوشتن میکنم
فقط اشک هست که روانه کاغذ میشود...
بگذریم...
سرتان را درد نیاورم فقط بدانید
هر دوست شما دوست واقعی شما نیست...
حرمت عشق و رابطه خودتان را نگه دارید
بگذارید راز باشد میان خودتان و عشقتان و خدای خودتان
دل آدم ها را بازی ندهید
اگر تحمل دیدن خوبی و خوشبختی وعشق دیگران را ندارید
خودتان برورد
رابطه دیگران را خراب نکنید
هرچه را که گفتم اگر باور نکردید
حداقل این جمله اخر را باور کنید :
هر آدمی خدایی دارد که به وقتش به زمانش و مکانش
در حق او خدایی خواهد کرد...
فقط مراقب باشید گرفتار عذاب خدای دل آدم ها نشوید
که به خداوندی خدا قسم
دیر و زود دارد ولی کاملا بی موقع و بی صداست...
#علی_رجبی
ما رو از نظرات پرمهرتون دریغ نکنید