گفتمش
به خدا دوست ات دارم ،
او که نه اما خدا گفت :
خیلی خوب میدانم...
#علی_رجبی
- ۰ نظر
- ۰۵ دی ۹۷ ، ۱۳:۱۵
گفتمش
به خدا دوست ات دارم ،
او که نه اما خدا گفت :
خیلی خوب میدانم...
#علی_رجبی
دوستت دارم
چون ابلیس خدا را !
که غیر از تو کسی نیست
لایق صد سجده ی در ثانیه ی
این قلب عاشق...
#علی_رجبی
دوباره آسمان بارید!
نمیدانستم خدا هم خاطره ی امروز رفتنت را
به خاطر دارد...
#علی_رجبی
قفسی ساخته ام بهر امید
حبس در آن
دل و جان را میزنم بر عشق تاکید
تا رسم سویِ آنی که رسیدن به او هست بعید...
گر بریزد پر و بالم در اسارت
نامم که شاید بنامند
"مجنونی اهل شهادت"
#علی_رجبی
همین یک جمله حال دل ویران را
آباد میکند:
"امیدم به روزی ست که دادگاهی ست
که خدا
هم شاهد و هم قاضی ست..."
#علی_رجبی
خدا را خواستم که بازگردد
پاییز شد...
خدا را التماس کردم که برگردد
سرد شد...
خدا را سوال کردم که کجا هست؟!
باران شد...
خدا را پرسیدم که یادش به یادم هست؟!
ناگهان ، در باران این هوای سرد پاییزی
غروب شد...
لحظه ی رفتن خورشید بود که فهمیدم
خدا از خلقت بنده های بی وفایش
چه دلگیر و غمگین
میبارد...
#علی_رجبی
سکانس آخر پاییز بود
برای چندمین بار تکرار می شد ، بار دهم یا شایدم نُهم...
هربارش بازیگری جدید روبروی من باید هنرش را نشان میداد، هنر عاشقانه ی یک دلبر را...
کارگردان برداشت را فریاد زد ، نشسته بودم روی همان نیمکت همان پارک قدیمی به تنهایی و در فکری عمیق...
به سمتم می آمد ، برعکس بازیگران قبلی صدای پایی نمی آمد ، ساده قدم برمیداشت ، ساده تیپ زده بود ، چهره ای خالی از آرایش اما زیبا داشت ، ساده میخندید و خیلی ساده به هر دلی راه می یافت...
خیره به چهره ی سر به زیرش نزدیکم شد و با سیمایی خندان با صدایی عزیز و لطیف و دلربا سلامم کرد...
عوامل فیلم و کارگردان ذوق زده از این رویارویی جدید که یقینا سکانس آخر پاییز را رقم خواهد زد
خیره به چشمانم
آینه را پرسیدم
خدا کیست؟؟
خدا چیست؟؟
پاسخی خندان داد
درونم بین که خودآ ،
درونِ درونم هست...
نام اعظمش "دل" و نام دیگرش "وجدان" است...
تا که بیدار باشد و هوشیار
تا که رحم دارد و مهربان
خودآ ،
درونت میشود ظاهر و آشکار...
خواستم بپرسم که کجا بود
وقت رفتن یارم خدایم...!!
اندکی اندوه گرفت درونش را...
اندکی بخار برونش را...
نم نمی شوری چشم غمگینش را
که خودآ یم بیدار بود اما
خودآ یش خواب بود
و بی رحم
و بی وفا...
#علی_رجبی
گاهی وقتها که در حالت تنهایی
بیشتر از همه وقت ها تنها میشوم
به دنبال بهانه هایی میگردم برای شاد بودن
مثلا شب که میشود
به فردای خودم فکر میکنم
به اینکه تا چه ساعتی از ظهر میتوانم بخوابم!!
میدانی
دوره ی من و تو ، بد دوره ای شده است
هرچه باعث شادی ست
همه هزینه هایی دارد که لعنت کند خدا
باعث و بانی اش را
ولی مگر از خواب هم شادی ای ارزان تر میتوان یافت؟؟
البته اگر دل و دلتنگی هایم
مجالی به چشم و ذهنم برای خواب بدهد...
بگذریم
بهانه های شادی زیادند
مثلا