به درخواست پدرم
یک امروز ظهر تا عصر را
در مغازه بودم...
هوای گرمی که باعث شده بود
بیرون از مغازه
گوشه ای به اجبار بنشینم و
رفت و آمد های آدم ها و خیابان را ببینم...
چند باری شد
آدم هایی که به سمت مغازه می آمدند و باز میگشتند...!!
توقف ماشین ها اطراف مغازه و نگاه کردن به من و ادامه ی حرکتشان...!!
فهمیده بودم
- ۰ نظر
- ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۱۲