علی رجبی

نوشته ها و دلنوشته های علی رجبی

علی رجبی

نوشته ها و دلنوشته های علی رجبی

علی رجبی

تک تک واژگان هر شعری ،
عشقی را بروز میدهند
که نویسنده اش
هنوز هم عاشق است...

پ ن : نظرات شما دوستان عزیز
قوت قلبی ست از جانب قلب مهربانتان
ما را از این مهربانی بی بهره نگذارید...

طبقه بندی موضوعی

۱۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است

افتاد از چشمش

مهرم

با همان شیرینی حرف رقیبم...

افتاد از چشمم

مهرش

با همان شوری باران دلم...

چشم بستی از این ناله ی دل

زخم گذاشتی بر این دیده ی دل

چه چشم شیرینی که نگفتی به رقیبم!!

چه چشم شوری که ندیدی از آه دلم!!

امان

امان از آن چشم

که هم شور باشد و هم زخم

پناه

پناه از آن دل

که هم چشم باشد و هم دل

#علی_رجبی

  • علی رجبی

وقتی خواستم سوار اتوبوس بشم

دلم میخواست تنها باشم حتی تو این مکان عمومی

اتوبوس کاملا خالی بود، رفتم آخرین صندلی نشستم و منتظر شدم تا حرکت کنه

دلم گرفته بود ، تو خودم بودم ، به گذشته فکر میکردم و به آینده ای که همه اش خیال پردازی بود

عادت به خیال پردازی زیاد داشتم ولی یکم سرد شدم یا بهتر بگم خسته شدم

قبلا که بود غرق در رویای زندگی با اون بودم

حالا که رفته به خیال پردازی های زندگی با اون که فکر میکنم دلم میگیره و سرد میشم از رویاپردازی دیگه ای برای آینده خودم....

هر دقیقه که میگذشت تعداد سرنشین های اتوبوس بیشتر میشد

(ادامه در ادامه مطلب)

  • علی رجبی
یکی دردِ دلامو می خوند 
گفت: معلومه دلت خیلی پره؟!
خنده ی تلخی زدم و گفتم:
دلم به بودنش ، به حرفاش ، به قول و قرارهاش 
قرص و محکم و پر بود....
حالا که رفته
خالی ترین نقطه ی جهان
همین دله منه...
#علی_رجبی
  • علی رجبی

نشستم روی همان نیمکت آخرین دیدار...

ولی اینبار در شب و تنها

سیگاری بر لب و جستجویی برای آتش

و فکری که غرق در نبود تو بود...

آتشی زیر سیگارم روشن شد

آتشی که شبیه هیچ آتشی نبود...

خیره به رنگهای آتش و مات و مبهوت در زیبایهایش

که صدایی در گوشم گذشت و تکرار شد

صدایی که شبیه هیچ صدایی نبود...

"بکش

بکش که من هم نمیدانستم او بی وفاست

بکش

بکش که من هم نمیدانستم او بی وجدانست

بکش

بکش که من هم نمیدانستم..."

غرق در روشنایی آتش و غوطه ور در صدایی ناآشنا

که سیگارم تا آخر دود شد...

سیگاری که شبیه هیچ سیگاری نبود...

و درد عشقی که پس از خاموشی سیگار باز به سراغم می آمد...

"دردی که شبیه هیچ دردی نبود..."

و

"عشقی که شبیه هیچ عشقی نبود..."

#علی_رجبی

  • علی رجبی

پس از سالهای با "او" بودن

لحظه ی رفتنش فهمیدم

"خودِ او" نخواست...

وقتی که تمام خواسته هایم  "خودِ او"بود...

#علی_رجبی

  • علی رجبی

روییدی در کویر احساساتم

عطراگین شد فضای باورهایم

گلی بودی در این کویر

خوشرنگ چون لب های سرخت

خوشبو چون عطر موهای پریشانت

سرسبز چون چهره ی زیبایت...

شاد و مسرور از وجود تو

خوشحال و سرمست از عطر خوشبوی تو

می گذراندیم این روزگار را در کنار تو...

تا....

رهگذاری ، گذری انداخت به اطراف احساساتم...

دستی برانداخت بر ساقه ی باورهایم...

(ادامه نوشته در ادامه مطلب)

  • علی رجبی

مادرم میگفت:" مراقب خودت باش

به هرکسی دل نبند

این روزها همه گرگ شده اند"

همانطور که لقمه ای میخوردم لبخند ملیح و ریزی زدم

گفتم:"چشم"

ولی در فکرم به فکرش بودم

میخندیدم که این کجا و بقیه که مادرم میگوید کجا

خوشحال که او حرفایش بوی عشق میدهد

قول هایش مزه ی شیرین رسیدن میدهد

آخر میدانی همه وقتم با او بودم

وقتی که پیشش بودم که بودم وقتی هم نبودم از هر طریقی با هم در ارتباط بودیم و حرف میزدیم

جوری بودیم که انگار همین الان هم باهم زندگی میکنیم

اینقدر که وقتم را با او میگذراندم حتی با مادرم هم در روز حرف نمیزدم... یا حتی پدرم 

آن هم وقتی که کل روز را در خانه بودم

لبخندم همراه فکرم تا آخر غذا همراهم بود...

امروز نشسته ام کنار سفره

موهایم سفید شده

زیر چشمانم کبود و گود 

و حوصله ای که دیگر در وجودم نمانده است

خواستم لقمه ی اول را در دهانم بگذارم که مادرم گفت:

(ادامه داستان در ادامه مطلب)

  • علی رجبی

این "ذهن" ، "آروم" نمی شود دیگر

این "حال" ، "شاد" نمی شود دیگر

این "درد" ، "خوب" نمی شود دیگر

این "شب" ، "روز" نمی شود دیگر

""این دل ، دل نمی شود دیگر"

از وقتی رفتی 

از کنار و پیشم...

#علی_رجبی

  • علی رجبی

گفت:

تموم شد

برو برس به زندگیت

بغض کردم...

گفتم :

"زندگیم" تو هستی

که نمیزاری برسم بهش...

#علی_رجبی

  • علی رجبی

برای فرار از تنهایی عاشق نشید

برای فرار از خانواده عاشق نشید

برای فرار از مشکلات و سختی ها

عاشق نشید...

برای فرار از تکرار مداوم یک تکرار روزانه

عاشق نشید...

این عاشق شدن نیست این وابستگیست

این باختن زندگیست

عشق "زمان "و "مکان" خودش را دارد

درست همان زمان که در دلت

خنده ای ، چشمی ، لبی ، مویی ، صدایی

جا میگیرد و وجودت میشود همان ها...

درست همان مکانی که در وجودت

یک نفر را میبینی که وجودت با وجودش میشود تکمیل...

روزگار میچرخد و میچرخد تا عشق را ببینی و لمس کنی

ولی اگر دیدی رهایش نکن

در هر سن و سالی که هستی 

در هر حال و هوایی که هستی...

عشق یکبار اتفاق می افتد

بعد از آن همه برای فرار از تنهایی و مشکلات و خانواده هست...

#علی_رجبی

  • علی رجبی