علی رجبی

نوشته ها و دلنوشته های علی رجبی

علی رجبی

نوشته ها و دلنوشته های علی رجبی

علی رجبی

تک تک واژگان هر شعری ،
عشقی را بروز میدهند
که نویسنده اش
هنوز هم عاشق است...

پ ن : نظرات شما دوستان عزیز
قوت قلبی ست از جانب قلب مهربانتان
ما را از این مهربانی بی بهره نگذارید...

طبقه بندی موضوعی

۱۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است

چه فرق دارد که امروز

پنچ تا شنبه باشد

یا که یک جمعه؟!؟

آدمی که دلمرده باشد

یا که یارش کنارش نباشد ،

روزهای هفته 

هر چه باشد یا نباشد

فرقی دیگر

ندارد...

#علی_رجبی

  • علی رجبی

شاید که برعکس همه

جای ناراحتی برای گذشته ای که پای او رفت

برای وقتی که تلف شد

برای مادیاتی که صرف او شد

یا برای دلی که تکه تکه شد

یا حتی برای روز و شبی که دیگر رنگ و بوی زندگی نمی دهند ؛

بیشتر برای از دست دادنش ناراحتم...

برای اینکه نماند

برای اینکه واقعا دوستش داشتم و نفهمید...

برای حسی که عشق بود...

برای دلی که فقط و فقط 

برای او زنده بود...

  • علی رجبی

کاری ندارم که خدا رو قبول دارید یا که نه

کاری ندارم که دین دارید یا که نه

قسم هم نمیدهم

فقط حواستان باشد

یک رفتن میتواند یک آدم را نابود کند

در هر سنی که باشد 

جدای از هر جنسیتی که دارد

نابود کردنش همان اتفاق رفتن است

زنده بودنش پای همان ماندن است

اگر خدا ندارید ، دیگران خدایی دارند که خدایی کردن را خوب میداند

اگر دین ندارید ، دیگران دینی دارند که برای هر آمدن و رفتن کلامی از خدا دارند...

مراقب باشید

کاری نکنید رفتنتان پای خدا و دین دیگران را به زندگی شما باز کند

به خدای خودم قسم

که خدای آدم ها ، خدایی کردن را خوب بلد است

اسمش را بگذارید شانس

یا که بخت و اقبال

ولی خدا نکند که چوبش را بخورید...

آنجاست که میفهمید خدایی هم هست که خدایی میکند

و امان

امان از شبی که بنده ی خدا از خدایش عدالت بخواهد

امان از روزی که مخلوقش از خالقش حکم تقاص بخواهد

میخندی؟؟

خنده ی بنده ی دل شکسته ی خدا

دیدنی تر از خنده ی توست...

هرچه از دستش بر آید میکند

این خدا با آن خدای دیگران زمین تا آسمان فرق دارد

خدای دلشکسته ها گریان است

از دست رفتن ها و نماندن های بنده های دیگرش ، عاصی ست

هرچه باید کرد را میکند تا که خنده ی بنده ی دلشکسته اش را دوباره ببیند

حتی اگر آن کار 

نابود کردن زندگی تویی باشد 

که با پای خودت آمده ای ی و با پای خودت هم رفته ای...

میدانی

خنداندن بنده های دلشکسته خیلی سخت است

ولی خدا راهش را میداند

چرا که خدا درد و دل های شبانه ی آنها رو گوش میدهد

میداند که چه میخواهند

میداند که دلشان چه میخواهد...

خدا بنده هایش را همیشه و همه حال خندان میخواهد

حتی اگر مجبور شود خلاف میلش چوبی بر تو و زندگی تویی که رفته ای بزند

اینکار را میکند تا خنده ی بنده ی دلشکسته خودش را باز هم ببیند

مراقب دل دیگران باشید

درد و دل های شبانه ی آدم های دلشکسته را خدا

همیشه می شنود و همیشه عملی میکند...

از من گفتن بود

مراقب رفتن هایتان باشید...

#علی_رجبی

  • علی رجبی

در اوج جوانی

یک دروغ  

یک قسم  

یک عشق

پیر و نابودم کرد...

دروغ "عاشق بودنش"

قسم "عاشق ماندنش"

و عشق من

به قسم ها و دروغهایش...

#علی_رجبی

  • علی رجبی

عاشقم که شد

باورش سخت بود و بال درآوردم

خواستم که به آسمان هفتم بپرم

ولی قفس آغوشش...

لعنت...

لعنت به هرچه رفتن است

جای حبس شدن در آغوشش ،

رفتنش دلگیر و زمین گیرم کرد...

#علی_رجبی

  • علی رجبی

گفت بس است

شعرِ تو سنگین ست

غمِ این اشعارت

دردِ بی درمان ست...

خندیدم و گفتم

 تو چه میدانی؟؟

از من

 از منِ عاشق...

به حرف آمد

چشم گریانش ،

تو چه میدانی؟؟

از رفتنِ معشوقه یِ یک عاشق...

حالت بارش چشمانش

نحوه ی گفتن حرفهایش

یادم انداخت مرا

روزی که شدم بی دل و دلدار

روزی که مرا

حال مرا

گریه بود و گریه بود و گریه بود...

روزِ رفتنِ معشوقه یِ یک ، عاشق بود...

خنده ام ساکت شد

گریه اش آرام شد

درد بی درمان را

عاشق بی یار را

دل بی دلدار را

آدم تنها را

درد و دل ، 

درمان شد...

#علی_رجبی

  • علی رجبی

می دانم که هر آمدنی ، رفتنی هم دارد...

ولی اگر عاشقش کردی

بمان...!!

با این "معجزه ی ماندن" ست

که هنوز هم میشود "به عشق ایمان آورد"...

بمان و بگذار

 این "دین عشق"

هنوز هم باور پذیر باشد...

#علی_رجبی

  • علی رجبی

یکی را دوست می داشتم و

می دانست...

ولی افسوس...

افسوس که دوست داشتن را 

عشق را

خواستن را

هیچ کدام نمیدانست...


#علی_رجبی

  • علی رجبی

دیگر 

کوچ پرستو ها زیبا نیست

آواز بلبل های چمن زار ، آواز نیست...

صبح ها دیگر

جای قدم زدن و حتی خورشید هم 

نیست...

دیگر زمان

زمانه ی اعتماد نیست...

این روزگار

جای من و تو و ما شدن هم 

دیگر نیست...

  • علی رجبی

به درخواست پدرم 

یک امروز ظهر تا عصر را

در مغازه بودم...

هوای گرمی که باعث شده بود

بیرون از مغازه 

گوشه ای به اجبار بنشینم و 

رفت و آمد های آدم ها و خیابان را ببینم...

چند باری شد

آدم هایی که به سمت مغازه می آمدند و باز میگشتند...!!

توقف ماشین ها اطراف مغازه و نگاه کردن به من و ادامه ی حرکتشان...!!

فهمیده بودم

  • علی رجبی