روزمرگی های یک ته مانده
به راه افتادن پاهایت
خیابان پشت خیابان زیر ذره بین آفتاب سر به زیر به دنبال کاشی های پیاده روها ، میروی تا که روشن شود اجاق کفش ها تا که خسته شود کاشی های خیابان...
سیصد و چهار ،سیصد و پنج ،سیصد و شش ...
گوشه ای می نشینی تا که آب شود بخار کفشها ، سرد شود کف پاها، جانی تازه کنند کاشی ها...
به راه افتادن چشم هایت
چشم های کنجکاو در جستجوی یافتن یار همان یار قدیمی و بی وفا...
تا که چشمت میخورد به گره ی دستان عاشقان ، قدم های پرهیجان ، خنده های پر نشاط ، جفت های شادمان ؛دست های غم می آید ناگهان به سراغت به قصد خفگی و به قتل رساندنت...
غم اشتباهی عاشق شدنت ، اشتباهی انتخاب کردنت ، غم دروغ بودن قول ها و قسم هایش ، غم بی وفا بودن و نماندنش ، غم دوستت دارم ها و عاشقت هستم و بی تو میمرم هایش که هیچ بود و پوچ و هیچ...
شور میشود گونه هایت ، خیس میشود چانه هایت ، کج میشود لب هایت ، سرخ میشود چشمانت ، بغض میشود خاطراتت...
لحظه ی آخر و نفس های آخرت
به راه افتادن دلت
سربه آسمان به دنبال پناه ، یافتن صاحب دنیا ، گفتن حرفای دل به نویسنده ی روزگار ، درخواست رمانی شاعرانه اما واقعی ،
رمانی که بر خلاف رمان های روی زمین انتهایی عاشقانه داشته باشد ، رمانی که انتهایش وصال باشد و خنده و شادی و شوق...وصالی که دستت در دست یاری باشد که تا ابد یار باشد...
آرام شدن دل ، ساکت شدن چشم ، خاموش شدن بغض ، سیاه شدن آسمان ، خسته شدن گوش خدا از حرف های تکراری هر روزه ی بنده ی دلگیرش ، دلشکسته ای که جز گوش خدا گوشی نمی یابد برای شنیدن دردهایش...
به راه افتادن ته مانده هایت
اینبار در شب و در تنهایی مطلق ،دستی در جیب و دستی بر سیگار روی لب ، زیر نور مهتاب و سر به زیر به دنبال جستجوی کاشی ها، راهی برای فرار از هجوم خاطرات ، گذراندن روزها و شب هایت تا فراموش شود دلدار بی وفایت...
سیصد و هفت ، سیصد و هشت ، سیصد و نه...
#علی_رجبی