شقایق
میان این همه گلهای رنگارنگ و زیبای چمن زار
چشمم به جمال سرخ و چشمان سیاهش افتاد
بی خود از این جمع و عشوه ی گل های برگ دار
با چشم چیدم و بوییدم و بوسیدم و عشقش به جانم افتاد...
امان...
امان از این گونه های سرخش...
امان از این سرخی لب هایش...
امان از این سیاهی چشمانش...
امان از این مهر و محبت و عشوه های نازش...
وای بر من و این دیده و این چشمم
که دیدم در باد رقص موهای پریشانش...
کور شد از دیدن گلی دیگر چشمانم
که در یادم جا خوش کرده است خنده هایش...
چه کنم من
چه کند دل
بیش از این عشق در این وهم و خیالم ، حرام است...
ای شقایق
رخ گل های زمانه
بعد از آن خنده و آن عشوه ی نازت ، دلم ناآرام است...
قدمی می آیم
قدمی بیشتر و بیشتر و بیشتر
قدمی می آیی؟؟
حال ما را بشود
خوش تر و خوش تر و خوش تر؟؟
دست من نیست
کار من نیست
این دل بیچاره ی من ، آرام نیست...
ای شقایق
دست به دستم میدهی؟؟
با عشق و یک بوسه ی سرخت
با دل و یک عشوه ی نازت
با چشم و یک چشمه نگاهت
کار به دستم میدهی؟؟
دیدی آخر؟؟
با عشق و این دل ، به کجا رسیده ام من؟؟
که از وهم و خیال، به حرام رسیده ام!!!
که از حلال خدا ، به حرام رسیده ام؟؟؟
ای شقایق
فصل خزان نزدیک است
یک منِ تنها
یک توِ تنها
باد این فصل سرما
بی رحم تر از باران است
بگذار تو را برچینم
از دل و جان برخیزم
بگذار که عشق باشد
دلم
جانم
ذهنم
همه و همه
بهر تو باشد...
بگذار که بهار باشد
بارش آسمان
ریزش برگان
باد خزان
از سر شوق و ذوق باشد...
ای شقایق
ای لاله ی عاشق
میشود هم قدم فصل خزانم باشی؟؟
میشود هم صحبت حال و هوایم باشی؟؟
میشود که تو هم عاشق این عشق باشی؟؟
میشود...
میشود تو...
میشود تو و من
یک چنین فصلی
لیلی و مجنون باشیم؟؟
علی رجبی