تازگی ها به یمن رفتنش
رهبر ارکستری شده ام
که نوازندگانش جز ''سکوت''
نتی برای نوازندگی ، ندارند...
#علی_رجبی
- ۱ نظر
- ۰۴ دی ۹۷ ، ۲۳:۲۳
تازگی ها به یمن رفتنش
رهبر ارکستری شده ام
که نوازندگانش جز ''سکوت''
نتی برای نوازندگی ، ندارند...
#علی_رجبی
باید بیشتر تمرین کنم!!
دقیقا سی و سه ثانیه پیش
برای همیشه فراموش شده بودی
که دیدم
استکان چایی که برایت پر کرده بودم
سرد و دست نخورده
باقی مانده...
#علی_رجبی
بخند عشق جان
بخند که باغ یخ زده و خشک این فصل زندگانی ام
با رویش شکوفه های سرخگون ات
دوباره جان گیرد...
بخند که پیچش صدای لهجه دار زیبای ات
در امتداد پرچین های فصل زرد و پژمرده ی تنهایی ام
بهار می آفریند...
بخند گل جان
بخند که چمنزار انتظار ام
به غنچه های رز
به عطر معطر حضور دوباره ی تو
محتاجانه محتاج است...
#علی_رجبی
زمستان ، بازار گرم جیب های خالی...
برای آنهایی که دیگر توانی برای در دست داشتن دستهایش ندارند ؛
برای آنهایی که درگیرند در گیر و دار جادوی ابدی چشمهایش ؛
برای من ، تو ، ما و تمام آنهایی که قایق رویاشان در مسیر شناخته ترین سرزمین ناشناخته ، عشق ، لابه لای مرداب تنهایی به گل نشسته...
زمستان , فصل جدیدی از ادامه ی تکرار روزهای تنهایی...
#علی_رجبی
تو را بی پشیمانی
بی انصراف
تو را بی ترس از اشتباه
بی تصور پایان راه ،
تو را چون سفری بی بازگشت به مریخ
تو را با هیجانی ماندگار
با ذوق و اشتیاقی بی انتها
تو را با تمام احساس آدمِ عاشقِ حوا
تو را
نگینی نشان عشقش کرد
با دست خود نثار دستم کرد...
چشم هر نا اهلی را
از من و دستم
با نگینش دور میکرد...
به عشقش خوش بودیم و هر روز
عاشقت تر از دیروزم میکرد...
وقت دلتنگی
نشانش
آرام و آرامم
خیره به چشمانم
آینه را پرسیدم
خدا کیست؟؟
خدا چیست؟؟
پاسخی خندان داد
درونم بین که خودآ ،
درونِ درونم هست...
نام اعظمش "دل" و نام دیگرش "وجدان" است...
تا که بیدار باشد و هوشیار
تا که رحم دارد و مهربان
خودآ ،
درونت میشود ظاهر و آشکار...
خواستم بپرسم که کجا بود
وقت رفتن یارم خدایم...!!
اندکی اندوه گرفت درونش را...
اندکی بخار برونش را...
نم نمی شوری چشم غمگینش را
که خودآ یم بیدار بود اما
خودآ یش خواب بود
و بی رحم
و بی وفا...
#علی_رجبی
میان این همه گلهای رنگارنگ و زیبای چمن زار
چشمم به جمال سرخ و چشمان سیاهش افتاد
بی خود از این جمع و عشوه ی گل های برگ دار
با چشم چیدم و بوییدم و بوسیدم و عشقش به جانم افتاد...
امان...
امان از این گونه های سرخش...
امان از این سرخی لب هایش...
امان از این سیاهی چشمانش...
امان از این مهر و محبت و عشوه های نازش...
وای بر من و این دیده و این چشمم
که دیدم در باد رقص موهای پریشانش...
کور شد از دیدن گلی دیگر چشمانم
که در یادم جا خوش کرده است خنده هایش...
چه کنم من
چه کند دل