معشوقه ی خدا
گاهی وقتها که در حالت تنهایی
بیشتر از همه وقت ها تنها میشوم
به دنبال بهانه هایی میگردم برای شاد بودن
مثلا شب که میشود
به فردای خودم فکر میکنم
به اینکه تا چه ساعتی از ظهر میتوانم بخوابم!!
میدانی
دوره ی من و تو ، بد دوره ای شده است
هرچه باعث شادی ست
همه هزینه هایی دارد که لعنت کند خدا
باعث و بانی اش را
ولی مگر از خواب هم شادی ای ارزان تر میتوان یافت؟؟
البته اگر دل و دلتنگی هایم
مجالی به چشم و ذهنم برای خواب بدهد...
بگذریم
بهانه های شادی زیادند
مثلا همین که با صدای نق زدن مادرم از خواب بیدار میشوم
عادت ست شیرین که خدا نیاورد آن روزی را که بخواهم ترکش کنم...
مثلا بودن پدرم سر سفره ی ناهار یا که شام
و همان ایراد های شیرین و خوشمزه ی همیشگی اش
از دستپخت خواهرم یا که مادرم...
از همه این ها شیرین تر
دعواهای ساختگی من و خواهرم سر هر موضوع کوچک و بزرگی ست
که فقط میتوان به آنها خندید و خندید...
ولی هیچکدام
به اندازه ی حضور خدا برایم شادی آور نیست
میدانی
دوستش دارم
چرا که میدانم واقعا دوستم دارد...
تنها خدا بود که او را سر راهم گذاشت
شاید هم که مرا سر راه او...
ولی مگر میشود ناشکر بود؟؟
عشق چیزی بود که من از او خواستم
شاید که سخت نصیبم شد
ولی سخت تر هم از دستش دادم...
تمام چاله چوله های زندگیم را
خدا با همان چال روی گونه اش پر کرد...
تمام سختی های زندگیم را
خدا با همان چشم های زیبا و درشتش آسان کرد
تمام ناراحتی های زندگیم را
خدا با همان مهر و محبتش شاد کرد...
هنوز هم دوستش دارم
میدانم باید فراموشش کرد
ولی هرکه توانست خودش را فراموش کند
من هم شاید بتوانم او را فراموش کنم...
ای داد و بیداد
قرار بود نوشته های بلندی ننویسم
میدانم که حس و حالی عجیب هم به خودم
هم با آن بنده خدایی که میخواند میدهد
چه کنم که درد دل با نوشته های دو خطی و چند خطی
با چند بیت شعر و اندکی شعر سپید
گفته نمیشود...
ولی بهانه ی دلنوشته نوشتن هم خودش به تنهایی زیاد است...
همه بهانه ها رو که دنبال میکنم
اخرش به همان همیشگی میرسم
به خدا...
نمیخواهم کفر بگویم
یا که ناشکر باشم
ولی چند وقتی ست که ذهنم را خدا بد درگیر خودش کرده است
سوالی دارم که فقط میدانم خودش میداند...
اگر که شریک یا که جفت بودن خوب است
اگر که خدا جفتی به من از جنس خودم داده است
چرا؟؟
چرا که خودش هنوز هم تنهاست؟؟
قضاوتم اشتباه است ولی
اگر جفت بودن خوب بود خدا هم تنها نبود...
میدانی این دنیا چه چیزش خوب است؟؟
هیچ کس زنده نمی ماند...
نه من نه او نه تو...
شاید که مردن خوب باشد
برای دانستن جواب سوالهای که نمیشود در این دنیا
یا که با زنده بودن دانست...
مثلا اینکه واقعا چرا رفت؟؟
یا اینکه حق من ، رفتنش بود؟؟
اشتباه از من بود یا که اشتباه او بود؟؟
مثلا اینکه تقاص کدام گناهم اینگونه تنهای ست؟؟
یا که اصلا اگر تنهایی خوب است چرا عاشقم کرد؟؟
لعنت
لعنت به هرچه دلنوشته است...
اولش به دنبال شادی بودم و حالا به دنبال پایانش...
از همان بچگی عجول بودم
برای بدست اوردن هرچیزی که به دنبالش بودم...
شاید که دلیل زود عاشق شدنم هم همین باشد
شاید که غم
آخر عشق باشد
که من اینقدر زود به آن رسیده ام...
به خدا هم که فکر میکنم
گاهی وقت ها میترسم
که شتابم برای دیدنش یا که یافتنش
باعث شود زودتر از وقت تعیین شده ام
مرا پیش خودش دعوت کند...
نمیدانم دعایی خوبی میشود یا که نه
ولی خدا رحمت کند دلی را که معشوقه اش
تنها و تنها خدای خودش باشد...
#علی_رجبی