به هر دری زدم که قفل داشت...
یاد مادرم افتادم!!
یاد دعاهایش!!
که همیشه شاه کلیدی
از سوی خدا
در دست داشت...
#علی_رجبی
- ۰ نظر
- ۱۱ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۲۱
به هر دری زدم که قفل داشت...
یاد مادرم افتادم!!
یاد دعاهایش!!
که همیشه شاه کلیدی
از سوی خدا
در دست داشت...
#علی_رجبی
آنچنان در حق من و این دل دعا کردند
که آخر در کنارم
در آغوشم
محکم مرا بغل کرده است...
نمی رود
نمیخواهم برود
این یک بار ماندنی ست
عشقش به من این بار
واقعی ست
فقط یک چیز
نوشته بود
"من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است"
مینویسم
من از تنه ی تنومند درختان باغمان فهمیدم
تا زندگی هست
باید زندگی کرد...
#علی_رجبی
شب ها را میخوابم در نبودت
غصه ای نیست شب ها
که رفته ای و نمانده ای و تنها شده ام این روزها
هرشب که خاطره های تو به ذهنم حمله ور میشود
جمله ای به دلم میگویم که آرام میگیرد...
"اندکی صبر
وقت سحر نزدیک است"
و همین جمله آتشی خاموش میکند در دلِ سوخته و سوزانم
که آرام و ساکت و بی صدا میخوابد این دل بی قرارم
میخوابد به امید دیدارت
در فردا و صبحی دیگر...
هر صبح اما
داستان فرق میکند
تا بیدار میشود نام تو را میخواند
به دنبال تو این خانه ی متروکه را قدم میزند
برای یافتن تو ، کل شهر را خبردار میکند...
مگر آرام میگیرد این دل بی زبان و نفهمم
دیگر هیچ حرف و هیچ جمله ای رامش نمیکند...
حق دارد !!
سحر شده است و
حق با پدرم بود
طلب ، گنج است...
اگر جایی طلبی داشتی و تلاش کردی و ندادند
خودت را ناراحت نکن
چرا که طلب ، گنج است
روزی هست که مجبورند حق تو را بدهند
روزی که شاید خیلی ها به آن روز اعتقادی نداشته باشند
ولی
نه عصر پنجشنبه
نه غروب جمعه
نه حتی صبح شنبه
هیچ کدام فرقی ندارد
وقتی اویی که باید باشد
دیگر نباشد...
#علی_رجبی
بهم گفتند تو که اصلا تا حالا نماز نخوندی
روزه هم که هیچ وقت نگرفتی
تا گیر هم نیفتی، دعا نمیکنی
پس چرا اینقدر از خدا میگی؟؟
چرا اینقدر دلت خوشه به خدا و چیزی که اصلا شاید نباشه...؟؟
خیلی راحت و ساده میگم
پیچیده اش نکنید
حتی انکارش هم نکنید
عشق هست
آدم عاشق شدنش هم هست
ولی...
آدم با وجدان کم است !!
که اگر گفت میمانم
بماند
که سر بحث و قهری
جا نزند
که وقت رفتن...
اصلا آدم با وجدان
بعد قول و قرارش بر ماندن و عشقش
لحظه ای فکر رفتن ،
نمیکند...
حال اگر رفت
نگویید عشق نیست و عاشق نیست
بگویید وجدان نیست و آدم با وجدان نیست...
#علی_رجبی
بین این دل نفهم و عقل گیر کرده بودم
تنها راهش همانی بود که هم دلم هم عقلم
موافق آن بودند
تسبیح مادرم را برداشتم
همانی که همیشه لابه لای جانمازش بود
همانی که میگفت مبترک شده است...
تصمیم درستی بود
شروع کردم
میبخشم
نمیبخشم
میبخشم
نمیبخشم...
بین بخشیدن و نبخشیدنت
بین دل و عقلم گیر کرده بودم
فقط
آدم های ساده
درِ خانه ی دل خود را باز میگذارند
تا هرکس هروقت که خواست وارد شود و
هرچه که خواست بگوید و برود...
اما آدم های مهربان