مادرم میگفت:" مراقب خودت باش
به هرکسی دل نبند
این روزها همه گرگ شده اند"
همانطور که لقمه ای میخوردم لبخند ملیح و ریزی زدم
گفتم:"چشم"
ولی در فکرم به فکرش بودم
میخندیدم که این کجا و بقیه که مادرم میگوید کجا
خوشحال که او حرفایش بوی عشق میدهد
قول هایش مزه ی شیرین رسیدن میدهد
آخر میدانی همه وقتم با او بودم
وقتی که پیشش بودم که بودم وقتی هم نبودم از هر طریقی با هم در ارتباط بودیم و حرف میزدیم
جوری بودیم که انگار همین الان هم باهم زندگی میکنیم
اینقدر که وقتم را با او میگذراندم حتی با مادرم هم در روز حرف نمیزدم... یا حتی پدرم
آن هم وقتی که کل روز را در خانه بودم
لبخندم همراه فکرم تا آخر غذا همراهم بود...
امروز نشسته ام کنار سفره
موهایم سفید شده
زیر چشمانم کبود و گود
و حوصله ای که دیگر در وجودم نمانده است
خواستم لقمه ی اول را در دهانم بگذارم که مادرم گفت:
(ادامه داستان در ادامه مطلب)
- ۰ نظر
- ۲۹ آذر ۹۶ ، ۱۸:۱۷