علی رجبی

نوشته ها و دلنوشته های علی رجبی

علی رجبی

نوشته ها و دلنوشته های علی رجبی

علی رجبی

تک تک واژگان هر شعری ،
عشقی را بروز میدهند
که نویسنده اش
هنوز هم عاشق است...

پ ن : نظرات شما دوستان عزیز
قوت قلبی ست از جانب قلب مهربانتان
ما را از این مهربانی بی بهره نگذارید...

طبقه بندی موضوعی

بامبو

يكشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۵۵ ب.ظ

بیل در دست گرفتم

شروع به کندن کردم

هرچه بیشتر خاک برمیداشتم احساس خستگی بر هدف من غلبه میکرد

دو متر؟!!؟

چه خبر است همین 50 سانت هم کافیست

کمی آب مینوشیدم و میگفتم :

"حیف است تا اینجا آمدم باز هم تا هرجا شد میکنم"

تنهایی چاله ای به عمق 2 متر کندم که در طول این مسیر چند ساعته بارها و بارها شاید به تعداد دقایق این ساعت ها خسته و پشیمان شدم ولی ادامه دادم...

دانه ی بامبو را در عمق دو متری گذاشتم...

لا یه لایه خاک ریختم و پس از هر لایه با محکم کردن خاک به سراغ لایه بعدی رفتم...

خوشحال از پایان کار بطری آب را برداشتم و شروع کردم با چند بار پر و خالی کردن آب بر روی خاک کار را تمام کردم

تمام شد

نفسی محکم کشیدم و وسایل را جمع کردم و به استراحت رفتم

تمام افکار من پر شده بود از جوانه ای که قرار بود از دل این خاک سفت شده بیرون بزنه...!

"واقعا این بامبو منو خوش بخت میکنه...؟

یعنی با این بامبو و رشد اون پولدار میشم...؟

واقعا خوش شانی میاره این بامبو...؟"

از اون روز به بعد صبح ها به جای ساعت 6 باید نیم ساعت زودتر بیدار میشدم

برای سرک کشیدن به خاک باغچه و آب دادن به بامبوی آرزوهام

صبح به صبح شده بود کارم

اینقدر به این کار عادت کردم که بدنم عادت کرده بود و حتی شب هایی که ساعت را تنظیم نمیکردم صبح سر همون ساعت بیدار میشدم و به سراغ خاک باغچه میرفتم

شنیده بودم طول میکشه بامبو از دل خاک بیرون بیاد ولی هیچ وقت دقیق نمیدونستم چقدر طول میکشه

همه فکر و ذهنم فقط رشد این جوانه و رسیدن به آرزوهام بود

تا زمانی که

با دختری برخورد کردم با زیبایی تمام افکار زیبایم در مورد بامبو

به شیرینی تمام لحظات شیرینم که در خیالم با بامبو سپری میکردم

دختری که با خنده ها و چال های روی لپش در دل هر مرد و پسر جوانی مینشست

دختر آرزوهایم رو میگویم

عاشق شده بودم

این بار صبح ها زودتر بیدار میشدم 

نیم ساعتی در تخت به رویاهام با اون دختر فکر میکردم

به خنده هاش

به چشمان درشت و خوش رنگش

به لپ های شیرین تر از همه شیرینی های دنیا

بعد به سراغ بامبو میرفتم و به کار همیشه میپرداختم

حتی در زمان آب دادن هم وقتی به خاک خیره میشدم باز هم دختر رویاهایم در افکارم میچرخید اینقدر میچرخید که سرم گیج میرفت و دقایق و ساعت ها رو از یاد میبردم

دیر به محل کار میرسیدم و چند باری شد که دوستان به شوخی میگفتن نکنه عاشق شدی علی...

و منم که جوابی نداشتم فقط به این حرف اون ها میخندیدم و لبخند میزدم

دل به دریا زدم و به سمت دختر رفتم و با اون آشنا شدم

ابتدای آشنایی خوب بود

همه چیز خوب پیش میرفت

یک سالی گذشت

با آب دادن به بامبو و زندگی عاشقانه ی من در خیال و وهم با دختر رویاهامون

سال دوم مشکلات بوجود آمد

مشکلاتی که دلیل اصلی آن ها شرایط اقتصادی بود

 فقط یک مرد یک پسر میتونه بفهمه یعنی چی

تمام خلق و خوی و رفتار یک پسر رابطه ی مستقیمی داره با جیب اون

شرایط بد پیش میرفت ولی هنوز هم دختر آروزهام منو تحمل میکرد

شاید به خاطر خوبی های واقعی بود که در یک سال اول از من دیده بود

شاید به خاطر این بود که عاشقم بود

شاید به خاطر این بود که درکم میکرد

شایدم چون دلش برای من میسوخت و نمیخواست داغون تر بشم

شاید چون انسان صبوری بود...

و اما سال سوم

سه سال به بامبو آب داده بودم

سه سال صبر کردم که بامبو رشد کنه

ولی هنوز کوچکترین اثری از جوانه زدن پیدا نبود

چند باری مایوس شدم و خواستم دیگه دست از بامبو بکشم

ولی فکر  و خیال خوشبختی و پولداری که قرار بود با این بامبو به من برسه هر بار منو منصرف میکرد و به سراغش میرفتم

بعد از سه سال

با دیدن مشکلات و سختی هایی که من در راه بوجود آوردن خوشبختی و زندگی مشترک دارم خسته شد

عشقم رو میگم

ولی اینبار فرق میکرد

خسته شد و رفت

جوری رفت که دیگه در زندگیم نبود

تنها در خیال و فکرم 

در عکس هامون

در خاطراتمون

در کافه هایی که رفتیم

در اونجاها میتونستم در فکر و خیالم ببینمش

بعد از سه سال عاشقی و به خاطر مشکلاتی که هر جوونی به اون گرفتاره رفت...

کسی که همیشه قول موندن میداد رفت

کسی که از همه حرفاش بوی خوش خوشبختی میومد

کسی که حرفاش از روی تعهد و وفاداری بود

کسی که تنها کسی بود که من بهش اعتماد داشتم

رفت...

سال چهارم به سختی گذشت

شرایط زندگی بهتر نشد

بامبو رشد نکرد

تنها ترین آدم روی زمین بودم

نه اشتیاقی به زندگی داشتم ن دوست داشتم از زندگی دست بکشم

ولی صبر کردم

زندگی روزمره میگذشت با همون عادت همیشگی آب دادن به بامبو

هر روز از اون روزی که منو ترک کرد به بودنش فکر میکردم

به اینکه اگر بود زندگی چه بهتر بود

به اشتباهاتم

به کارهایی که میتونستم بکنم و نکردم

سخت ترین سال زندگی من گذشت

موهام سفید شد

ظاهر همیشه اراسته و مرتبم تبدیل شده بود به ظاهر یک انسان ناامید جن زده

هرطور بود گذشت... ولی واقعا به سختی

سال پنجم پس از کاشت بامبو رسیده بودم

واقعا دیگه از بامبو هم خسته شده بودم

فکر میکردم دیوونه شدم که 5 سال دارم به یک خاک آب میدم بدون هیچ اثری از روییدن حتی علفی

بلاخره روزش رسید

اره

خسته شدم

صبح بیدار شدم

به سراغش نرفتم

ترجیح دادم در تخت بمانم با افکارم با عشقم زندگی کنم

به رویا و زندگی در این رویا با عشقم

موندم

خسته تر از اون بودم که حتی سرکار برم

تا ظهر در تخت بودم و فقط به بودنش فکر میکردم

با گوشی عکس هامون نگاه میکردم

خنده هاش

خاطراتمون

قرارهامون

بیرون رفتن هامون

موهای پریشون خوشکلش

چشم خیس خیس شده بود و تو همین حال خوابم برده بود

عصر بیدا شدم

از خونه بیرون نرفتم حتی به سراغ باغچه هم نرفتم

فردای اون روز بیدار شدم

لباس پوشیدم به سرکار برم

وقتی از در خونه خواستم برم بیرون یاد بامبو افتادم

دلم به حالش سوخت

تنها کسی که تو این دنیا داشت من بودم

یک لحظه خودم جای اون تصور کردم

اگر من نباشم اون هم میمیره

درست عین الان من که با نبود عشقم مردم...

در بستم و  آب برداشتم و به سراغش رفتم

بدون توجه به اینکه چیزی سبز رنگ در خاک هست

آب ریختم به خاک و رفتم

تو فکر و خیال بودم همیشه

همیشه با عشقم زندگی میکردم در خیالم

سر کار بودم که یک لحظه صبح رو تو چشمام دیدم

بامبو؟!؟

اره جوونه زده بود

باورم نمیشد

سریع از سرکار اومدم خونه

نشستم جلوی خاک

باورم نمیشد

5 سال

5 سال صبر کردم که آخر جوونه زد

اینقدر خوشحال بودم که شب همونجا کنار جوونه ی زندگی دوباره خودم خوابیدم

اینقدر خوشحال بودم که تا دیروقت بیدار بودم و نگاش میکردم

براش حصار درست کردم که مبادا باد زمانه اونو هم مثل عشقم ببره

مبادا دست روزگار باعث بشه پرنده ای بیاد و اونو به چنگ بگیره و ببره

حصاری یک متری

زندگیم عوض شد

رنگ و روی تازه ای گرفته بود

شوق اشتیاق من بیشتر شده بود

صبح ها باز زودتر بیدار میشدم و یک ساعت فقط به جوونه خیره میشدم که روز به روز چندین سانت رشد میکرد

زندگیم عوض شد

رونق در کسب و کارم افتاد

بعد از 5 سال صبر و چوب خوری کارم 

بلاخره داشت ثمر میداد همه چیز

بامبو کار خودش رو کرده بود

خوشبختی داشت روی خوشش رو به من هم نشون میداد

تو یک هفته بامبو حصار رو شکونده بود و 2 متر رشد کرده بود

تو همین یک هفته وضع مالی روبه راه شد

یک ماه نشد که 6 متر رشد کرده بود بامبو  و منم وضعم اونقدر خوب شده بود که وقت سرخاروندن نداشتم

6 ماه گذشت

هرچقدر تونسته بود رشد کرده بود بامبوی زندگی من

آزاد در هوا

کل محله همه بامبوی منو میدیدن و تعجب میکردن

زندگی من رونق پیدا کرده بود

اینقدر وضعم خوب شده بود که تو همین 6 ماه یک مغازه دیگه باز کرده بودم

یک روز از سر کار برگشتم

بعد از ساعت ها کار ولی بدون حتی ذره ای خستگی

روبروی بامبو نشستم

نگاش کردم

خندیدم و فهمیدم چقدر خوش بختم

همون جا کنار بامبو روی خاک نشستم

چشمم خیس شد

بامبو رو بغل کردم و گفتم

"صبر"

ممنون که به من صبر رو یاد دادی

تو کلید همه خوشبختی ها رو به من یاد دادی

کلید رسیدن به همه ارزو هام

تو صبر رو به من دادی

5 سال به پای تو نشستم تا اخر ثمر دادی و 6 ماهه دل شکسته منو بعد از 2 سال شاد کردی

صبر به من اموختی که بعد از 5 سال چوب خوری در کارم حالا بهترین این شهرم و وضعم خوب شده

گوشی آوردم بیرون عکس دو نفری بگیرم از خودم و بامبوی زندگیم

ناگهان عکس دو نفره خودم و عشق اومد بالا

به فکر رفتم

اینقدر غرق در افکارم شده بودم که حتی خودم هم یادم نمیاد به چی فکر میکردم چی میگذشت اون دقایق و ساعت ها

ولی خوب یادمه

همون شب تصمیم گرفتم فردا به سراغ عشقم برم

شب وسایلم اماده کردم و با خیال رویارویی دوباره با عشقم خوابم برد

بیدار شدم و یک شاخه از برگ های بامبو رو با احتیاط جدا کردم و زدم بیرون

تمام شهر رو گشتم تا اخر نشونه ای از دختر زندگیم پیدا کردم

رفتم تا رسیدم به خونه اش

زنگ در رو زدم

باز شد

دختر خانم خوشرو و خوش خنده ی زندگی من در رو باز کرد

با چادری گل گلی خوشکلش که گل شکفته شده در لپ هاشوو دو چندان زیبا میکرد

شاخه ی بامبو رو اوردم جلو و تقدیمش کردم

خندید و گریه کرد

خندیدم و با گریه اش گریه ام گرفت

آری

او هم صبر کرده بود

او هم منتظر بامبوی من بود

منو جوری ترک کرده بود که واسه حتی این ترک کردنش هم که شده یک روز به سراغش برم

منتظرم بود

نه امروز هر روز و ساعت و هر دقیقه

اینبار دیگه صبری نمانده بود

در آغوش کشیدمش و با بوسه هایش غرق در خوشبختی شدم

زندگی سختی های بسیاری دارد

پستی ها و بلندی هایی زیادی

غم و اندوه های فراوان

ولی هیچ کدوم حریف صبر تو نمیشوند اگر در مقابل همه سختی های خودت و دیگران صبور باشی...

#علی_رجبی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی