این روزها گرگ ها زیادند
مادرم میگفت:" مراقب خودت باش
به هرکسی دل نبند
این روزها همه گرگ شده اند"
همانطور که لقمه ای میخوردم لبخند ملیح و ریزی زدم
گفتم:"چشم"
ولی در فکرم به فکرش بودم
میخندیدم که این کجا و بقیه که مادرم میگوید کجا
خوشحال که او حرفایش بوی عشق میدهد
قول هایش مزه ی شیرین رسیدن میدهد
آخر میدانی همه وقتم با او بودم
وقتی که پیشش بودم که بودم وقتی هم نبودم از هر طریقی با هم در ارتباط بودیم و حرف میزدیم
جوری بودیم که انگار همین الان هم باهم زندگی میکنیم
اینقدر که وقتم را با او میگذراندم حتی با مادرم هم در روز حرف نمیزدم... یا حتی پدرم
آن هم وقتی که کل روز را در خانه بودم
لبخندم همراه فکرم تا آخر غذا همراهم بود...
امروز نشسته ام کنار سفره
موهایم سفید شده
زیر چشمانم کبود و گود
و حوصله ای که دیگر در وجودم نمانده است
خواستم لقمه ی اول را در دهانم بگذارم که مادرم گفت:
(ادامه داستان در ادامه مطلب)
"چیزی شده ؟"
از ترس دیدن چشمان سرخ و خیسم سرم را بالا نیاوردم و گفتم :"نه هیچی نشده..."
و دروغی که تمام جسم و روحم را میدرید و ذره ذره خرد میکرد .چه میگفتم؟؟ میگفتم آن گرگی که گفته بودی آخر زندگی ام را درید؟؟ به مادرم میگفتم آن کسی که قرار بود شریک من باشد شریک دیگریست؟؟ یا میگفتم فریب گرگی را خوردم که رسم گرگ بودن هم بلد نبود؟؟؟ گرگی که یکبار عاشق شده و برخلاف گرگ ها حالا عاشق کسی دیگر؟؟
مادرم باز پرسید من بچه ی خودم را بهتر از خودش و حتی خدا میشناسم هرچه شده بگو
خواست که قسم اول را به نام مادر بودنش بزند که پریدم وسط حرفهایش و گفتم:
"هیچی نشده نگران نباش خوبم..."
خجالت میکشیدم حرفم را بگویم
دلم میخواست خودم را در بغلش جای میدادم و فقط گریه میکردم ولی نمیشد
یاد تمام روزها و ماه و سال هایی می افتادم که برای درد و دل با او حرف میزدم نه مادرم
مشکلاتم را به او میگفتم و وقتم را با او میگذراندم نه مادرم
ولی مادر است دیگر
فهمید و شروع به حرف زدن کرد
"گفته بودم مراقب خودت باش این روزها گرگ ها زیادند."
هرچه بیشتر میگفت گریه من بیشتر میشد و هرچه از او در ذهنم داشتم بیشتر و بیشتر در خاطرم مرور میشد. سرم را در آغوشش گرفت و حرفهایش رو تکرار میکرد و منی که پس از سالها تازه فهمیدم چه آرامشی که در وجودش نهفته است... آرامش مادرانه...
چشمانم خیس خیس و آغوشی از جنس آرامش مادرانه و من که در این حال خوابم برد....
مادرم راست میگفت
این روزها گرگ ها زیادند
شاید او گرگ نبود
ولی اگر آهویی هم بود شکار گرگ دیگری شده بود
و منی که هرچه در این جرگه حیوانات گشتم تا ببینم تکلیفم چه بود هیچ نیافتم...گوسفند نبودم چون عاشق بودم ... حتی خر هم نبودم چون با چشم باز و فهم درست او را برای زندگی میخواستم
تنها مشکلم این بود که گرگ نبودم مثل خیلی ها...
در ذهنم مدام تمام حرفای خوبش تکرار میشد، تمام آن قول و قرارها....
ولی تنها چیزی که پس از هر خاطره ی خوب و حرفایش به یادم می آمد جمله ای بود که مادرم در گوشم خواند:
"مراقب خودت باش
این روزها گرگ ها زیادند."
#علی_رجبی