نگین عاشقی
نگینی نشان عشقش کرد
با دست خود نثار دستم کرد...
چشم هر نا اهلی را
از من و دستم
با نگینش دور میکرد...
به عشقش خوش بودیم و هر روز
عاشقت تر از دیروزم میکرد...
وقت دلتنگی
نشانش
آرام و آرامم میکرد...
دور بود اما دلم
همیشه به یادش عاشقی میکرد...
یادم هست هنوز هم
لطافت دستانش در دستانم
که چه غوغای از عشق در وجودم
به پا میکرد...
یادم هست خنده هایش
همان لحظه
همان موقع
همان وقت
که نشان عشقش را در دستم
محکم میکرد...
حال ،
منم و یک گذشته
یک نگین و یک نشان از عشق
یک یاد از عاشقی که ماندن را
عشق نمیدانست...
حال ،
منم و یک بغض
یک دل بی تاب
یک حالت در هم شکستن و گریان...
حال منم و یک دنیا سوال
منم و یک خدا و یک دل بی زبان
عاشقم بود؟؟ نبود؟؟
دوستم میداشت؟؟ نمیداشت؟؟
تنها یارش من بودم؟؟ نبودم؟؟
حرفهایش راست بود؟؟ نبود؟؟
قولهایش چه...؟؟
اصلا اینها همه هیچ
نگینش
همانی که در دستم
قسمتی از وجودم
شده است جان و روحم ،
نشان عاشقی ست یا که...؟؟
آخ که در دلم آشوب میشود
به قصد کشتنم تیر میزند...
باید به زیر آب ببرم ذهنم را
خفه کنم افکارم را
تا که دل مجنونم
نکشد من عاشق بی پناه را...
#علی_رجبی