به آمدن یک روز خوب یقین دارم
آنچه محال است آمدنش ،
آمدن یک شب خوب است...
#علی_رجبی
- ۰ نظر
- ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۴۰
به آمدن یک روز خوب یقین دارم
آنچه محال است آمدنش ،
آمدن یک شب خوب است...
#علی_رجبی
سکانس آخر پاییز بود
برای چندمین بار تکرار می شد ، بار دهم یا شایدم نُهم...
هربارش بازیگری جدید روبروی من باید هنرش را نشان میداد، هنر عاشقانه ی یک دلبر را...
کارگردان برداشت را فریاد زد ، نشسته بودم روی همان نیمکت همان پارک قدیمی به تنهایی و در فکری عمیق...
به سمتم می آمد ، برعکس بازیگران قبلی صدای پایی نمی آمد ، ساده قدم برمیداشت ، ساده تیپ زده بود ، چهره ای خالی از آرایش اما زیبا داشت ، ساده میخندید و خیلی ساده به هر دلی راه می یافت...
خیره به چهره ی سر به زیرش نزدیکم شد و با سیمایی خندان با صدایی عزیز و لطیف و دلربا سلامم کرد...
عوامل فیلم و کارگردان ذوق زده از این رویارویی جدید که یقینا سکانس آخر پاییز را رقم خواهد زد
نگینی نشان عشقش کرد
با دست خود نثار دستم کرد...
چشم هر نا اهلی را
از من و دستم
با نگینش دور میکرد...
به عشقش خوش بودیم و هر روز
عاشقت تر از دیروزم میکرد...
وقت دلتنگی
نشانش
آرام و آرامم
گمان می بردم
که دوران تیره و تار حاکمان ظالم
گذشته است...
تا که شب را
دور از تو
زیر بار ظلم رفتنت
تیره تر از گذشته می بینم...
#علی_رجبی
اندکی چشم مرا سست شده است
درست است؟؟
شهریور است یا که پاییز و خزان است؟؟
نور آفتاب دلم سرد و
ریزش موی سرم پاییز است...
داغ دل را چه بگویم
که چون تابستان ،
حار و سوزان است...
هرچه دور می نگرم یار نمی بینم
عاشق شده ام ولی
معشوقه ای در کار ، نمی بینم...
چشم من کور ، ببینید شماها
من خزانم ؟؟
یا که فصلم ،
فصل تنهایی و اندوه و
جفا هست؟؟
#علی_رجبی
چه فرق دارد که امروز
پنچ تا شنبه باشد
یا که یک جمعه؟!؟
آدمی که دلمرده باشد
یا که یارش کنارش نباشد ،
روزهای هفته
هر چه باشد یا نباشد
فرقی دیگر
ندارد...
#علی_رجبی
چیزی به غروب جمعه نمانده است...
در این غروب دلگیر جمعه
قصد آمدنی ، نداری؟؟
این جمعه هم در گذر است و به دنبالش عمر من...
می ترسم
می ترسم
می ترسم روزی قصد آمدن کنی
که همان روز بنویسند بر سر کوچه ی بن بست عاشقان
در انتظار طلوع آمدنش
برای رسیدن به وصال یارش
خیره به غروب جمعه
این فرهادِ مجنون نیز
درگذشت...
#علی_رجبی