سکانس آخر پاییز
سکانس آخر پاییز بود
برای چندمین بار تکرار می شد ، بار دهم یا شایدم نُهم...
هربارش بازیگری جدید روبروی من باید هنرش را نشان میداد، هنر عاشقانه ی یک دلبر را...
کارگردان برداشت را فریاد زد ، نشسته بودم روی همان نیمکت همان پارک قدیمی به تنهایی و در فکری عمیق...
به سمتم می آمد ، برعکس بازیگران قبلی صدای پایی نمی آمد ، ساده قدم برمیداشت ، ساده تیپ زده بود ، چهره ای خالی از آرایش اما زیبا داشت ، ساده میخندید و خیلی ساده به هر دلی راه می یافت...
خیره به چهره ی سر به زیرش نزدیکم شد و با سیمایی خندان با صدایی عزیز و لطیف و دلربا سلامم کرد...
عوامل فیلم و کارگردان ذوق زده از این رویارویی جدید که یقینا سکانس آخر پاییز را رقم خواهد زد به من و او خیره شده بودند و منتظر بودند...
سلامش کردم و با موافقت درخواستش برای نشستن کنارم ، روی همان نیمکت کنارم نشست...
سرصبحت را با همان شیوایی و زیبایی صدایش باز کرد که من غرق در فکر شدم ؛ به او فکر میکردم ، اویی که چند وقت پیش همینجا روی همین نیمکت کنارم بود، میخندید و میخندیدم، سکوت میکردم و سکوت میکرد ، همان دختری که ملکه ذهنم شده است ، همانی که عاشقم کرد ، شاعرم کرد ، رسوای عالمم کرد...
به آمدن بودنش رفتنش نماندش ، به قهرها و آشتی هایش به هدیه هایش ، به قرارهایمان زندگیمان شب هایمان آینده مان...
داشتم خفه میشدم در این افکار که با کمی بالا بردن صدایش نجاتم داد " میفهمید چه میگویم؟؟"...
چه خوب که قبل از غرق شدن نجاتم داد ، "ببخشید حالم خوب نیست اصلا متوجه نشدم که چه میگفتید"...
و همین کافی بود که این برداشت هم مانند برداشت های قبلی بی پایان باشد
ناراحت از من بی تقصیر از کنارم بلند شد و مرا به خدا سپرد و دور شد
زیبا بود ، دلنشین ، خوش سیما ، خوش صدا و دل فریب ، حتی همین لحظه ی خداحافظی اش هم دلربا بود اما حیف ، حیف که این دل صاحب دارم او را قبول نمیکرد ، فقط کافی بود صدایش میزدم ، از زیبایی هایش میگفتم ، از سادگی هایش ، از صدایش ، چهره اش ، دوست داشتنی بودنش تا کمی بیشتر بماند و شاید که دلم را راضی کند اما...
همه رفتند عوامل فیلم یکی پس از دیگری مانند او دور شدند و من ماندنم و همان نیمکت و همین پاییز...
فقط کارگردان بود که برخلاف همگی به من نزدیک میشد ، میشناختمش همیشه با من بود و همیشه سر تمام صحنه های زندگی ام بهترین لحظه ها را برایم رقم زده بود...
کنارم نشست و چون رفیقی قدیمی دستش را روی شانه هایم انداخت و گفت :
"این نشد بعدی ، نگران نباش نوبت تو هم میرسد ، صدای خنده ات همراه یارت فضای پارک پاییزی را خندان میکند ، رقص برگهای درختان پاییز برایت رقص زندگی خواهد بود ، نسیم این فصل نوازش گر دست تو و او خواهد بود ، یار جدیدت به یقین یار خواهد بود..."
گفتمش :
"این آخرین سکانس پاییز را نگه دار ، بگذار میان این همه بازیگر اویی بیاد که دلم در هوایش هنوز نفس میکشد..."
خواست که بگوید که انتظار خوب است ولی برای کسی که قصد آمدن داشته باشد کسی که انسانیت در وجود داشته باشد ، که بگوید شرمنده ام از بی وجدانی بنده ام که دلش سوخت و در آغوشم کشید و گفت :
"نگران نباش ، میمانم تا همان وقت که تو بخواهی کنارت باشم..."
و چه آرامشی به دل مجنون من راه یافت با گفتن "میمانم"...
#علی_رجبی