علی رجبی

نوشته ها و دلنوشته های علی رجبی

علی رجبی

نوشته ها و دلنوشته های علی رجبی

علی رجبی

تک تک واژگان هر شعری ،
عشقی را بروز میدهند
که نویسنده اش
هنوز هم عاشق است...

پ ن : نظرات شما دوستان عزیز
قوت قلبی ست از جانب قلب مهربانتان
ما را از این مهربانی بی بهره نگذارید...

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

خدا رو چه دیده ای؟؟

شاید گناه من

همان نگاه کودکی بود که در ایستگاه

به دنبالم بود...

همان کودکی که با صدایش

در فکر فروش آدامسی به من بود...

و عجله ای که آن موقع همراهم بود...

گناهم شکستن دل همان کودک بود...

همان دلی که ساده و صاف و بی ریا بود...

اما او کودکی بیش نبود

حال بزرگ شده و حتی لحظه ای مرا یادش نیست

ولی چه گیرا بوده است دعایش

باید خدا رو شکر کنم که او مرا فراموش کرده است

با یک دعایش این چنین زندگی مرا وارون کرده است

وای به این زندگی اگر او هر روز و هر شب مرا با آه و نفرینش یاد میکرد...پناه بر خدا...

و اما گناه تو

(ادامه در ادامه مطلب)

  • علی رجبی

وقتی خواستم سوار اتوبوس بشم

دلم میخواست تنها باشم حتی تو این مکان عمومی

اتوبوس کاملا خالی بود، رفتم آخرین صندلی نشستم و منتظر شدم تا حرکت کنه

دلم گرفته بود ، تو خودم بودم ، به گذشته فکر میکردم و به آینده ای که همه اش خیال پردازی بود

عادت به خیال پردازی زیاد داشتم ولی یکم سرد شدم یا بهتر بگم خسته شدم

قبلا که بود غرق در رویای زندگی با اون بودم

حالا که رفته به خیال پردازی های زندگی با اون که فکر میکنم دلم میگیره و سرد میشم از رویاپردازی دیگه ای برای آینده خودم....

هر دقیقه که میگذشت تعداد سرنشین های اتوبوس بیشتر میشد

(ادامه در ادامه مطلب)

  • علی رجبی

مادرم میگفت:" مراقب خودت باش

به هرکسی دل نبند

این روزها همه گرگ شده اند"

همانطور که لقمه ای میخوردم لبخند ملیح و ریزی زدم

گفتم:"چشم"

ولی در فکرم به فکرش بودم

میخندیدم که این کجا و بقیه که مادرم میگوید کجا

خوشحال که او حرفایش بوی عشق میدهد

قول هایش مزه ی شیرین رسیدن میدهد

آخر میدانی همه وقتم با او بودم

وقتی که پیشش بودم که بودم وقتی هم نبودم از هر طریقی با هم در ارتباط بودیم و حرف میزدیم

جوری بودیم که انگار همین الان هم باهم زندگی میکنیم

اینقدر که وقتم را با او میگذراندم حتی با مادرم هم در روز حرف نمیزدم... یا حتی پدرم 

آن هم وقتی که کل روز را در خانه بودم

لبخندم همراه فکرم تا آخر غذا همراهم بود...

امروز نشسته ام کنار سفره

موهایم سفید شده

زیر چشمانم کبود و گود 

و حوصله ای که دیگر در وجودم نمانده است

خواستم لقمه ی اول را در دهانم بگذارم که مادرم گفت:

(ادامه داستان در ادامه مطلب)

  • علی رجبی

بیل در دست گرفتم

شروع به کندن کردم

هرچه بیشتر خاک برمیداشتم احساس خستگی بر هدف من غلبه میکرد

دو متر؟!!؟

چه خبر است همین 50 سانت هم کافیست

کمی آب مینوشیدم و میگفتم :

"حیف است تا اینجا آمدم باز هم تا هرجا شد میکنم"

تنهایی چاله ای به عمق 2 متر کندم که در طول این مسیر چند ساعته بارها و بارها شاید به تعداد دقایق این ساعت ها خسته و پشیمان شدم ولی ادامه دادم...

دانه ی بامبو را در عمق دو متری گذاشتم...

لا یه لایه خاک ریختم و پس از هر لایه با محکم کردن خاک به سراغ لایه بعدی رفتم...

خوشحال از پایان کار بطری آب را برداشتم و شروع کردم با چند بار پر و خالی کردن آب بر روی خاک کار را تمام کردم

تمام شد

نفسی محکم کشیدم و وسایل را جمع کردم و به استراحت رفتم

تمام افکار من پر شده بود از جوانه ای که قرار بود از دل این خاک سفت شده بیرون بزنه...!

"واقعا این بامبو منو خوش بخت میکنه...؟

یعنی با این بامبو و رشد اون پولدار میشم...؟

واقعا خوش شانی میاره این بامبو...؟"

از اون روز به بعد صبح ها به جای ساعت 6 باید نیم ساعت زودتر بیدار میشدم

برای سرک کشیدن به خاک باغچه و آب دادن به بامبوی آرزوهام

  • علی رجبی