درست به اندازه ی آن همه دل بستنِ به او
غلط بود
آن همه دل بستن به قول و قرار او...
#علی_رجبی
- ۰ نظر
- ۲۸ دی ۹۶ ، ۲۳:۳۷
درست به اندازه ی آن همه دل بستنِ به او
غلط بود
آن همه دل بستن به قول و قرار او...
#علی_رجبی
میدانم که میشود
میشود دوباره خوشحال بود
دوباره خندید
دوباره عاشق شد
دوباره کسی را دوست داشت
دوباره خاطره ساخت...
میدانم که میشود
اصلا نه دوبار بلکه چندین بار...
ولی این تو هستی که نمیدانی
نمیدانی که همه این دوباره ها و چند باره ها
همه تکراریست...!
تکراری که در همه آن ها حضور داری
تکراری که همه آنها مرا به یاد تو می اندازند...
همه آن میشودها شدنیست
ولی فراموش کردن تو در آن تکرارها ناشدنیست...
حال تو بگو
باز هم میگویی میشود؟
فراموش کردن تو را میگویم...
نادیده گرفتن حضور تو در دلم را...
#علی_رجبی
صدایی وحشتناک تر از شکستن دل نیست...
همان صدای سکوت دل
همان صدای بغض در گلو گیر کرده
همان صدای گریه های آرام شبانه...
#علی_رجبی
عشق واقعی را زمان و مکان مشخص میکند
هیچ وقت تا به زمان و مکانش نرسیدید فکر نکنید که او واقعا عاشق شماست
این عاشقی نیست این وابستگیست
زمان و مکانش همان هست که در آن همیشه جدایی رخ میدهد
در آن همیشه خیانت رخ میدهد
زمانش آن زمانیست که شما گرفتارید
زمانش آن زمانیست که او از شما دلخور است
زمانش آن زمانیست که
رفتنت را محالی بود غیرممکن!!
محال و غیرممکن را میشود باور کرد
رفتنت را هرگز...
#علی_رجبی
دلم گرفته
به اندازه آن تنهایی که
عکس نوشته ای دید با این متن:
"یه عده هم هستن
که همیشه و همه جا تنهان"
تنهایی که اسم خودش را
در کامنت ها تگ کرده بود...!!
تا این حد دلم گرفته
و
تنهام...
#علی_رجبی
زمان ؛
واژه ای که تغییر داد حرف هایت را
واژه ای که تغییر داد قول و قرارهایت را
"خواهم ماند" برای آینده
که تو در گذشته میگفتی...
"ماندم" برای گذشته
که تو حال گفتی...
"می مانم" برای حال
که تو
هیچ وقت
نگفتی...!!
زمان ؛
واژه ای که نشان داد "تو" را...
واژه ای که نشان داد "عشق تو" را...
#علی_رجبی
این روزها باید برای زنده ها فاتحه خواند
نه برای مردگان...!!
زنده هایی که برای فراموشی گذشته و خاطرات
هر روز می میرند
و
هر شب جان میدهند...
باید حمدی خواند و به خدا گفت
"خاطراتشان را بیامرز
و
دلشان را شاد کن..."
#علی_رجبی
دیر فهمیدم
هربار دسری ، نوشیدنی یا غذایی با سلیقه ی خودش سفارش میداد
هیچ وقت ، هیچ وقت تا آخر تمامش نمیکرد
هربار هم میپرسیدم چرا نمیخوری؟
میگفت دیگر دوست ندارم... سیر شدم... میلی ندارم...
همان سفارشی که خودش با سلیقه ی خودش انتخاب میکرد...
و چقدر دیر فهمیدم
من هم سلیقه ی او بودم
من هم انتخاب او بودم
و من هم روزی دلش را خواهم زد
و یک روزی از من سیر خواهد شد
و یک آن روز آخر اتفاق افتاد...
حالا میفهمم که چقدر دیر فهمیدم...
#علی_رجبی
وقتی خواستم سوار اتوبوس بشم
دلم میخواست تنها باشم حتی تو این مکان عمومی
اتوبوس کاملا خالی بود، رفتم آخرین صندلی نشستم و منتظر شدم تا حرکت کنه
دلم گرفته بود ، تو خودم بودم ، به گذشته فکر میکردم و به آینده ای که همه اش خیال پردازی بود
عادت به خیال پردازی زیاد داشتم ولی یکم سرد شدم یا بهتر بگم خسته شدم
قبلا که بود غرق در رویای زندگی با اون بودم
حالا که رفته به خیال پردازی های زندگی با اون که فکر میکنم دلم میگیره و سرد میشم از رویاپردازی دیگه ای برای آینده خودم....
هر دقیقه که میگذشت تعداد سرنشین های اتوبوس بیشتر میشد
(ادامه در ادامه مطلب)