به آمدن یک روز خوب یقین دارم
آنچه محال است آمدنش ،
آمدن یک شب خوب است...
#علی_رجبی
- ۰ نظر
- ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۴۰
به آمدن یک روز خوب یقین دارم
آنچه محال است آمدنش ،
آمدن یک شب خوب است...
#علی_رجبی
چندباری مرا دیده بود در خیابان ، کوچه ها ، مغازه ها ؛ شاید تکرارش به ده ها بار میرسید...
مرا یا با همان تیپ درون عکس هایم یا با همان مدل موهای همیشگی ام یا شاید هم استایل راه رفتنم دیده بود ، مرا که دور از در جایی دیگر بودم ، شِبه مرا...
اما من هیچ نمیدیدم کسی را که کمی شبیه او باشد تا که در آن دوری ها او را از نزدیک دیده باشم تا کمی از دلتنگی ام کاسته شود...
هنوز هم نمیبینم کسی را شبیه او ، کسی که بعد از رفتنش کمی مانند او باشد یا حداقل توان راضی کردن دلم را داشته باشد...
نمیدانم یار
گیریم که باز عاشق و دلباخته ی خَلقی بشویم
ز کجا پیدا ،
یار باشد و یار ماند و ماندن بداند؟؟
#علی_رجبی
بس که افسوسِ اشتباهات تلخم را خورده ام
دلم میسوزد و میگیرد...
عجب تلخ بود
شیرینیِ دروغِ عاشق
بودنش...
#علی_رجبی
عشق
نه مجنون میشناسد نه لیلا را
عشق ماندن میفهمد و وفا را...
#علی_رجبی
دوست داشتن
تکراری ست قدیمی...
هرکه فهمید حال دل را
حرف سکوت را
کلام چشم را ،
با دل و جان
هم عاشقش باش
هم معشوقه و دلدار...
#علی_رجبی
سکانس آخر پاییز بود
برای چندمین بار تکرار می شد ، بار دهم یا شایدم نُهم...
هربارش بازیگری جدید روبروی من باید هنرش را نشان میداد، هنر عاشقانه ی یک دلبر را...
کارگردان برداشت را فریاد زد ، نشسته بودم روی همان نیمکت همان پارک قدیمی به تنهایی و در فکری عمیق...
به سمتم می آمد ، برعکس بازیگران قبلی صدای پایی نمی آمد ، ساده قدم برمیداشت ، ساده تیپ زده بود ، چهره ای خالی از آرایش اما زیبا داشت ، ساده میخندید و خیلی ساده به هر دلی راه می یافت...
خیره به چهره ی سر به زیرش نزدیکم شد و با سیمایی خندان با صدایی عزیز و لطیف و دلربا سلامم کرد...
عوامل فیلم و کارگردان ذوق زده از این رویارویی جدید که یقینا سکانس آخر پاییز را رقم خواهد زد
اوست...
تنها دلبری که تا ابد
یار و یاور و همراه عاشقش
میماند...
خوشا آنان که عاشق و مجنونِ
"حسین" اند...
#علی_رجبی
حواسم پرت خنده هایش شد
دلم به چال گونه هایش افتاد...
چه حواس پرتی شیرینی
عجب سقوط زیبایی...
#علی_رجبی