رفتنت را محالی بود غیرممکن!!
محال و غیرممکن را میشود باور کرد
رفتنت را هرگز...
#علی_رجبی
- ۰ نظر
- ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۷:۰۸
رفتنت را محالی بود غیرممکن!!
محال و غیرممکن را میشود باور کرد
رفتنت را هرگز...
#علی_رجبی
کاش عیدی در بین ما آدم ها بود
که پس از روزهای دوری و جدایی
در آن عید
دوری حرام بود...
همچو فطر که در آن روزه حرام است...
کاش عیدی بود
که در آن زکات دوست داشتن و عشق
واجب بود...
همچو زکات فطره...
کاش...
کاش با رویت روی ماه معشوق
با گفتن تکبیر دوست دارم های معشوق
این عید
یک روزی آغاز می شد...
#علی_رجبی
می گویند
از هر دست بدهی با همان دست پس میگیری..!!
این من را
این دل را
مگر با دست خود به تو ندادم؟؟
چرا همان من سابق را
همان دل را
موقع رفتنت
دوباره پس ندادی؟؟
آمدی و به تاراج دادی
هرچه نامش عشق و دل و من بود
رفتی و به یغما بردی
هرچه نامش عشق و دل و من بود....
#علی_رجبی
زمان ؛
واژه ای که تغییر داد حرف هایت را
واژه ای که تغییر داد قول و قرارهایت را
"خواهم ماند" برای آینده
که تو در گذشته میگفتی...
"ماندم" برای گذشته
که تو حال گفتی...
"می مانم" برای حال
که تو
هیچ وقت
نگفتی...!!
زمان ؛
واژه ای که نشان داد "تو" را...
واژه ای که نشان داد "عشق تو" را...
#علی_رجبی
این روزها باید برای زنده ها فاتحه خواند
نه برای مردگان...!!
زنده هایی که برای فراموشی گذشته و خاطرات
هر روز می میرند
و
هر شب جان میدهند...
باید حمدی خواند و به خدا گفت
"خاطراتشان را بیامرز
و
دلشان را شاد کن..."
#علی_رجبی
دیر فهمیدم
هربار دسری ، نوشیدنی یا غذایی با سلیقه ی خودش سفارش میداد
هیچ وقت ، هیچ وقت تا آخر تمامش نمیکرد
هربار هم میپرسیدم چرا نمیخوری؟
میگفت دیگر دوست ندارم... سیر شدم... میلی ندارم...
همان سفارشی که خودش با سلیقه ی خودش انتخاب میکرد...
و چقدر دیر فهمیدم
من هم سلیقه ی او بودم
من هم انتخاب او بودم
و من هم روزی دلش را خواهم زد
و یک روزی از من سیر خواهد شد
و یک آن روز آخر اتفاق افتاد...
حالا میفهمم که چقدر دیر فهمیدم...
#علی_رجبی
نشستم روی همان نیمکت آخرین دیدار...
ولی اینبار در شب و تنها
سیگاری بر لب و جستجویی برای آتش
و فکری که غرق در نبود تو بود...
آتشی زیر سیگارم روشن شد
آتشی که شبیه هیچ آتشی نبود...
خیره به رنگهای آتش و مات و مبهوت در زیبایهایش
که صدایی در گوشم گذشت و تکرار شد
صدایی که شبیه هیچ صدایی نبود...
"بکش
بکش که من هم نمیدانستم او بی وفاست
بکش
بکش که من هم نمیدانستم او بی وجدانست
بکش
بکش که من هم نمیدانستم..."
غرق در روشنایی آتش و غوطه ور در صدایی ناآشنا
که سیگارم تا آخر دود شد...
سیگاری که شبیه هیچ سیگاری نبود...
و درد عشقی که پس از خاموشی سیگار باز به سراغم می آمد...
"دردی که شبیه هیچ دردی نبود..."
و
"عشقی که شبیه هیچ عشقی نبود..."
#علی_رجبی
پس از سالهای با "او" بودن
لحظه ی رفتنش فهمیدم
"خودِ او" نخواست...
وقتی که تمام خواسته هایم "خودِ او"بود...
#علی_رجبی
روییدی در کویر احساساتم
عطراگین شد فضای باورهایم
گلی بودی در این کویر
خوشرنگ چون لب های سرخت
خوشبو چون عطر موهای پریشانت
سرسبز چون چهره ی زیبایت...
شاد و مسرور از وجود تو
خوشحال و سرمست از عطر خوشبوی تو
می گذراندیم این روزگار را در کنار تو...
تا....
رهگذاری ، گذری انداخت به اطراف احساساتم...
دستی برانداخت بر ساقه ی باورهایم...
(ادامه نوشته در ادامه مطلب)
این "ذهن" ، "آروم" نمی شود دیگر
این "حال" ، "شاد" نمی شود دیگر
این "درد" ، "خوب" نمی شود دیگر
این "شب" ، "روز" نمی شود دیگر
""این دل ، دل نمی شود دیگر"
از وقتی رفتی
از کنار و پیشم...
#علی_رجبی