بیل در دست گرفتم
شروع به کندن کردم
هرچه بیشتر خاک برمیداشتم احساس خستگی بر هدف من غلبه میکرد
دو متر؟!!؟
چه خبر است همین 50 سانت هم کافیست
کمی آب مینوشیدم و میگفتم :
"حیف است تا اینجا آمدم باز هم تا هرجا شد میکنم"
تنهایی چاله ای به عمق 2 متر کندم که در طول این مسیر چند ساعته بارها و بارها شاید به تعداد دقایق این ساعت ها خسته و پشیمان شدم ولی ادامه دادم...
دانه ی بامبو را در عمق دو متری گذاشتم...
لا یه لایه خاک ریختم و پس از هر لایه با محکم کردن خاک به سراغ لایه بعدی رفتم...
خوشحال از پایان کار بطری آب را برداشتم و شروع کردم با چند بار پر و خالی کردن آب بر روی خاک کار را تمام کردم
تمام شد
نفسی محکم کشیدم و وسایل را جمع کردم و به استراحت رفتم
تمام افکار من پر شده بود از جوانه ای که قرار بود از دل این خاک سفت شده بیرون بزنه...!
"واقعا این بامبو منو خوش بخت میکنه...؟
یعنی با این بامبو و رشد اون پولدار میشم...؟
واقعا خوش شانی میاره این بامبو...؟"
از اون روز به بعد صبح ها به جای ساعت 6 باید نیم ساعت زودتر بیدار میشدم
برای سرک کشیدن به خاک باغچه و آب دادن به بامبوی آرزوهام